گنجور

کسایی » دیوان اشعار » به شاهراه نیاز

 

به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال

که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت

وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی

بدرّد ار به مَثَل آهنین بود هملخت

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » به نوبهار ...

 

به نوبهار جهان تازه گشت و خرم گشت

درخت سبز عَلَم گشت و خاک مُعْلَم گشت

نسیم نیمشبان جبرئیل گشت مگر

که بیخ و شاخ درختان خشک مریم گشت

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » جنازهٔ دوست

 

جنازهٔ تو ندانم کدام حادثه بود

که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح

از آب دیده چو طوفان نوح شد همه مرو

جنازهٔ تو بر آن آب همچو کشتی نوح

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » سرخ رویی و زرد رویی

 

نورد بودم ، تا ورد من مُورَّد بود

برای ورد مرا ترک من همی پرورد

کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم

از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » دولت سامانیان و بلعمیان

 

به وقت دولت سامانیان و بلعمیان

چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » دیده و اشک

 

دو دیدهٔ من و از دیده اشکِ دیدهٔ من

میانِ دیده و مژگان ستاره‌وار پدید

به جَزع ماند یک بر دگر سپید و سیاه

به رشته کرده همه گرد جَزع مروارید

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » نقش دوست

 

میانهٔ دل من صورت تو بیخ زده‌ست

چو مُهر کش نتوان باز کندن از دیوار

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » برف پیری

 

بنفشه‌زار بپوشید روزگار به برف

درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف

که برف از ابر فرود آید، ای عجب، هر سال

از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟

از این زمانهٔ جافی و گردش شب و روز

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » پنجاه سالگیِ شاعر

 

به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال

چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال

بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم

سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال

ستوروار بدین‌سان گذاشتم همه عمر

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » شکفتن لاله و قدح

 

شکفت لاله، تو زیغال بشکفان که همی

ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » مرغک سرود سرای

 

سرودگوی شد آن مرغک سرودسرای

چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام

همی چه گوید؟ گوید که: عاشقا، شبگیر

بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » به سفلگان

 

عَصیب و گُرده برون کن، وزو زَوَنج نورد

جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن

بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی

نمک بسای و گذر بر تَبَنْگوی نان کن

به گربه ده و به عَکّه سُپُرز و خیم همه

[...]

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۱۱

 

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف

شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۱۷

 

ز هول تاختن و کینه آختنش مرا

همی گداخته همچون کُناغ تاخته گیر

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۱۹

 

سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی

که ریز ریز بخواهدت ریختن کاریز

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۲۶

 

زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون

ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی گِل

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۲۹

 

چگونه سازم با او چگونه حرب کنم

ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم

وفاش عاریتی ، عیب و عار او فانی

به عیب عاریتی چیز بر ، چرا فَنوم

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۳۰

 

تنی درست و هم قوت بادروزه فرد

که به ز منت و بیغار کوثر و تسنیم

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۳۴

 

هول تاختن و کینه آختنْش مرا

همی گداخته همچون کناغ و تافته تن

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۳۵

 

کسی که سامهٔ جبار آسمان شکند

چگونه باشد در روز محشرش سامان

کسایی
 
 
۱
۲