گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد

ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد

ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما

که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد

شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم

[...]

واعظ قزوینی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

چنین شنیدم که لطفِ یزدان به رویِ جوینده در نبندد

دری که بگشاید از حقیقت بر اهلِ عرفان دگر نبندد

چنین شنیدم که هر که شب‌ها نظر ز فیضِ سحر نبندد

مَلَک ز کارش گره گشاید؛ فلک به کینش کمر نبندد

دلی که باشد به صبحْ خیزان، عجب نباشد اگر که هر دم

[...]

صفای اصفهانی
 
 
sunny dark_mode