گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد

گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد

تنها نه یار من همین با من ندارد یاری

یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد

خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم

او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم

خواهم ز خون من شود هر قطره جانی که من

یک‌یک دمِ خون ریختن پامال آن قاتل کنم

چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم

[...]

فضولی
 
 
sunny dark_mode