گنجور

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

نیست کس محرم که پیغامم رساند یار را

وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را

کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!

ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را

با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

آمد خیالی در دلم، این خرقه را بر هم زنم

تسبیح را ویران کنم، سجاده را بر هم زنم

چوب عصا بر هم زنم، دلق صفا پاره کنم

فارغ ز خودبینی شوم این خانه را بر هم زنم

من خویش را صحرا برم، خود را ز خود فارغ کنم

[...]

سلطان باهو
 
 
sunny dark_mode