سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۲۶
بسیج ِ سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخُن
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۲۹
مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۲
بد اختر تر از مردمآزار نیست
که روز مصیبت کسش یار نیست
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۹
چو با سفله، گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۷۱
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست
چه حاجت که با او کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۸۵
یکی را که عادت بود راستی
خطایی رود در گذارند از او
و گر نامور شد به قول دروغ
دگر راست باور ندارند از او
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۸۷
مکن رحم بر گاو بسیاربار
که بسیارخسب است و بسیارخوار
چو گاو ار همی بایدت فربهی
چو خر تن به جور کسان در دهی
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۹۴
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری
سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۰۳
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۲ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۱-۷۵]
چو گرگان پسندند بر هم گزند
برآساید اندر میان گوسپند
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۲ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۱-۷۵]
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۲ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۱-۷۵]
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۲ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۱-۷۵]
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۳ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۷۶-۱۵۱]
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۳ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۷۶-۱۵۱]
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۳ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۷۶-۱۵۱]
چو بیداد کردی توقع مدار
که نامت به نیکی رود در دیار
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیاش در دهند
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق
در این ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
و اگر برد ره باز بیرون نبرد
سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۴ - رساله در عقل و عشق
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیاش در دهند
*