گنجور

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی فضیلةامیرالمؤمنین علی رضی الله عنه

 

گر ید بیضا نبودیش آشکار

کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

تا کنی معزول یک تن را ز کار

می‌کنی تکذیب سی و سه هزار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

او چو چندینی در آویزد به کار

حق ز حق‌ور کی برد این ظن مدار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

مال و دختر کرد بر سر جان نثار

ظلم نکند این چنین کس، شرم دار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

باز فاروقی که عدلش بود کار

گاه می‌زد خشت و گه می‌کند خار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن

 

مرتضا گفتا به حق کردگار

گر بخوردی شربتم این نابکار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن

 

با میان نارد جهان بی‌کنار

چون علی صدیق را یک دوست دار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه

 

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار

واو نشسته تا کند صد جان نثار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش

 

کرد جان خویشتن حیدر نثار

تا بماند جان آن صدر کبار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش

 

تو تعصب کن که ایشان مردوار

هر دو جان کردند بر جانان نثار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

چارچوب طبع بشکن مردوار

در درون غار وحدت کن قرار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

خوش بنال از درد دل داوودوار

تا کنندت هر نفس صد جان نثار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

جمله گفتند این زمان در دور کار

نیست خالی هیچ شهر از شهریار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

هدهد آشفته دل پرانتظار

در میان جمع آمد بی‌قرار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

می‌گذارم در غم خود روزگار

هیچ کس را نیست با من هیچ کار

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

جان بی جانان اگر آید به کار

گر تو مردی جان بی جانان مدار

عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵۰
sunny dark_mode