گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳

 

ساقی سرمست رندان میر بی همتای ماست

گوشهٔ میخانهٔ او جنت المأوای ماست

ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم

آبروی عالمی ای یار از دریای ماست

چشم ما روشن به نور روی او باشد مدام

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹

 

چشم مردم دیدهٔ ما نور رویش دیده است

لاجرم در دیدهٔ ما همچو نور دیده است

از سر ذوق است این گفتار ما بشنو ز ما

زانکه قول این چنین هرگز کسی نشنیده است

در خیال آنکه نقش روی او بیند به چشم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱

 

آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است

نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است

جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است

تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است

دیگران پابستهٔ دنیی و عقبی مانده اند

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است

چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است

رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست

یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است

از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳

 

گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است

نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است

گفتهٔ مستانه ما ملک عالم را گرفت

گوش کن بشنو خوشی کاین گفتگوئی دیگر است

دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶

 

عاشقان حضرت او را نیازی دیگر است

عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است

ترک سرمست است عشقش دل به غارت می برد

در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است

می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲

 

عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است

یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است

درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست

گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است

مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

 

نالهٔ دلسوز ما از ساز بلبل خوشتر است

زخم خار جور او از مرهم گل خوشتر است

راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم

ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است

مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

 

این خوشست و آن خوشست و این و آن با هم خوشست

جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست

این همه جام مرصع پر ز می داریم ما

با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست

عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳

 

بی حضور عشق جانان راحت جان هیچ نیست

بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست

در خرابات مغان جام شرابی نوش کن

تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست

پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

 

یک قدم ازخویش بیرون نه که گامی بیش نیست

دامن خود را بگیر از پس مرو ره بیش نیست

گر هوای عشق داری خویش را بی خویش کن

کآشنای عشق او جز عاشقی بی خویش نیست

بر امید وصل عمری بار هجرانش بکش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

 

می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست

دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست

عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد

هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست

چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲

 

موج دریائیم و هر دو غیر آبی هست نیست

در میان ما و او جز ناحجابی هست نیست

در خرابات مغان هستند سر مستان ولی

همچو من رند خوشی مست خرابی هست نیست

ما شراب ذوق از آن لعل لبش نوشیده ایم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۳

 

لطف آن سلطان ما را انتهائی هست نیست

در دو عالم غیر این یک پادشاهی هست نیست

چیست عالم سایه بان آفتاب حسن او

این چنین شاه لطیفی هیچ جائی هست نیست

بینوایان یافتند از جود آن سلطان نوا

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴

 

همچو این محجوب ما صاحب جمالی هست نیست

خوشتر از نقش خیال او خیالی هست نیست

در لب او چشمهٔ آب حیاتی نیست هست

این چینن سرچشمهٔ آب زلالی هست نیست

مجلس عشقست و ما سرمست و ساقی در حضور

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۵

 

عشق را در مجلس عشاق ننگی هست نیست

عاشق دیوانه را از ننگ ننگی هست نیست

صبغة الله می دهد این رنگ بی رنگی بما

خوشتر از بیرنگی ما هیچ رنگی هست نیست

عاقلان با یکدیگر هر دم نزاعی می کند

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲

 

آتشی ظاهر شد و پیدا و پنهانم بسوخت

شمع عشقش در گرفت و رشتهٔ جانم بسوخت

از دم گرمم به عالم آتشی خوش در فتاد

هرچه بود ازخشک و تر هم این و هم آنم بسوخت

عشق جانان آتش است و جان من پروانه ای

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴

 

تا که سودای خیالش در سُویدا جا گرفت

چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

از بلای عشق آن بالا نمی نالیم ما

مبتلائیم از بلا این کار ما بالا گرفت

موج دریا می رسد ما را به دریا می کشد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۵

 

تا که سودای خیالش در سویدا جا گرفت

چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

در هوایش چون بنفشه ما ز پا افتاده ایم

نرگسش عین عنایت از سر ما وا گرفت

چشم ما بر پردهٔ دیده خیالش نقش بست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶

 

نور چشم عالمی بر دیدهٔ ما جا گرفت

این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت

سوخته می خواست تا آتش زند در جان او

از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت

عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۲
۳
۴
۷
sunny dark_mode