گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

پیشِ عاقل بی‌تَخَصُّص گر عمل معقول نیست

پس چرا در کشورِ ما این عمل معمول نیست

واردات و صادراتِ ما تعادل چون نداشت

هرچه می‌خواهی در ایران فقر هست و پول نیست

با فلاکت مملکت از چار سو پر سائِل است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت

مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت

جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد

آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت

پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

این ستمکاران که می‌خواهند سلطانی کنند

عالمی را کشته تا یک دم هوسرانی کنند

آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نِرُن

بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند

جشن و ماتم پیش ما باشد یکی چون بره را

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود

وین بنای سست‌پی را سرنگون باید نمود

از برای نشر آزادی زبان باید گشاد

ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود

تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

نارفیقان چون به یکرنگان دو رنگی می‌کنند

از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می‌کنند

در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند

تیغ بازی با سلحشوران جنگی می‌کنند

دیو را خوانند همسنگ پری هنگام مهر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود

دیدی آخر بهر ملت دشمن خونخوار بود

وآن که ما او را صمد جو سال‌ها پنداشتیم

در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود

زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

با ادب در پیش قانون هرکه زانو می‌زند

چرخ نوبت را به نام نامی او می‌زند

وآنکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد

پایه قدرش به کاخ مهر پهلو می‌زند

تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایه‌دار

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

پیش خود تا فکر نفع بینهایت می‌کند

کارفرما کارگر را کی رعایت می‌کند

ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه

کان ز داس و دست دهقانان حکایت می‌کند

فوری از نای وزیر آید نوای راضیم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر می‌کند

هرکجا خاکیست از باران خون تر می‌کند

تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت

گنج بادآور ز حسرت خاک بر سر می‌کند

خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

چون ز شهر آن شاهد شیرین‌شمایل می‌رود

در قفایش، کاروان در کاروان، دل می‌رود

همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت

پیش‌پیشش اشک هم منزل به منزل می‌رود

دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود

تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود

عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز

در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود

با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل می‌کند

عاشقان را فصل گل گویا جنون گل می‌کند

آنچه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم

صرف پاانداز آن زلف چو سنبل می‌کند

کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشه‌اش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود

همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود

پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد

دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود

دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

پاسبان خفته این دار گر بیدار بود

کی برای کیفر غارتگران بی‌دار بود

پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت

کز پس یک پرده پنهان صدهزار اسرار بود

ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

بهر آزادی هر آن کس استقامت می‌کند

چاره این ارتجاع پر وخامت می‌کند

گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست

هرکسی کاندیشه از تیر ملامت می‌کند

باید از اول بشوید دست از حق حیات

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

میْ‌پرستانی که از دور فلک آزرده‌اند

همچو خم از ساغر دل دورها خون خورده‌اند

نیست حق زندگی آن قوم را کز بی‌حسی

مردگان زنده بلکه زندگان مرده‌اند

در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

هر شرارت در جهان فرزند آدم می‌کند

بهر گرد آوردن دینار و درهم می‌کند

آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام

پیش دونان پشت را بهر دونان خم می‌کند

چون ز غم بیچاره گردی باده با شادی بنوش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

آنچه را با کارگر سرمایه‌داری می‌کند

با کبوتر پنجه باز شکاری می‌کند

می‌برد از دست‌رنجش گنج اگر سرمایه‌دار

بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می‌کند؟

سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود

کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود

در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای

این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود

این بنای کهنه پوسیده ویران گشته است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

گر بدین سان آتشِ کین شعله‌ور خواهی نمود

مُلک را در مدّتی کم پُرشَرَر خواهی نمود

با چنین رُل‌ها که بی‌باکانه بازی می‌کنی

پیر و بُرنا را گرفتارِ خطر خواهی نمود

اندر این شمشیربازی از طریق دوستی

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode