گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۶

 

ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده ایم

رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم

سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست

زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم

هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱

 

چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم

رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم

از شراب هستی احباب خالی گشت و ما

همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم

خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون

[...]

واعظ قزوینی
 
 
sunny dark_mode