گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵

 

از خود آزادی، بر حق بنده می‌سازد ترا

پیشتر از مرگ مردن، زنده می‌سازد ترا!

گریه بر روز سیاه خویش کردن، همچو ابر

پای تا سر، همچو گلشن خنده میسازد ترا

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷

 

دیده هرکس ندارد تاب دیدار ترا

چشم حسرت می‌تواند دید رخسار ترا

از رگ غیرت به ما دل می‌کشد خنجر، مگر

دیده در یک بزم هوش ما و گفتار ترا

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹

 

راه پرچاهست و، غفلت برده ای مسکین ترا

دیدن بالا بلندان، کرده بالا بین ترا!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱

 

التفاتی نیست با ما نرگس دلدار را

هست پرهیز از نگاه گرم این بیمار را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲

 

نیست بر گیرایی حق نمک زین به دلیل

کز نمک افزون شود گیرندگی شهباز را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳

 

عینک چشم دلست آیینه، پیران را بکف

از بیاض موی، بر خوان سرنوشت خویش را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴

 

کی کند اندیشه مرگ، آنکه پیش از مرگ مرد

از بریدن نیست پروایی زبان لال را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶

 

سینه ریش از یاری هر خس ز بس باشد مرا

چون قلم پر ناله هر مد نفس باشد مرا

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷

 

ما به فیض صحبت یاران مشفق زنده ایم

آمد و رفت عزیزان چون نفس باشد مرا

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۹

 

تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور

بر فراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۰

 

عشق میگردد دوا زخم دل غم پیشه را

مومیایی میشود آتش، شکست شیشه را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۱

 

گرمی بد گوهران، چندان ندارد اعتبار

سنگ آتش میدهد اول گداز شیشه را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۲

 

پنبه سان شکستی چوب نرمی پیشه را

نیست سنگی سخت تر از سختی خود شیشه را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۳

 

لازم است آزاده را از سر به پیشان احتیاط

بید میلرزد بخود، هرگاه بیند تیشه را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۴

 

دیدن خلق جهان از بس کدورت آور است

زنگ از این روها گواراتر بود آیینه را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۶

 

چون نلرزد بر سر دستش، دل ناشاد ما؟

بهله از خون شکاری میکند صیاد ما!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۷

 

نیست کالایی کز آن خالی بود دامان ما

جز روایی، هر چه خواهی هست در دکان ما

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۸

 

کرده ما را ناتوان از بس غم جانان ما

با عصای نی مگر خیزد ز جا افغان ما

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۹

 

میگدازد ز آفتاب مرگ، برف زندگی

قطره ها باشد کز آن یک یک چکد دندان ما

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۲

 

گشت یکشب در میان، وصل بت رعنای ما

کربلایی شد پلاس تیره‌بختی‌های ما!

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode