×
عطار » منطقالطیر » حکایت بلبل » حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد
قصد تو دارند، بگریز و برو
بر درم منشین، برخیز و برو
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۹
آمد بنشست، گفت برخیز و برو!
مستی و دمید صبح، برخیز و برو
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
کای یار دلاویز میاویز و برو
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱
تند سویم به غضب دید که برخیز و برو
خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو
چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت
پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو
پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو
[...]