گنجور

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بلبل » حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

 

قصد تو دارند، بگریز و برو

بر درم منشین، برخیز و برو

عطار
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

آمد بنشست، گفت برخیز و برو!

مستی و دمید صبح، برخیز و برو

لب بر لب من نهاد و می گفت به راز

کای یار دلاویز میاویز و برو

مجد همگر
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

تند سویم به غضب دید که برخیز و برو

خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو

چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت

پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو

پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو

[...]

وحشی بافقی