گنجور

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

زَیْبَقم در گوش کُن تا نشنوم

یا دَرَم بگشای تا بیرون روم

راست چون بانگش از دهن برخاست

خلق را موی بر بدن برخاست

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست

سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست

چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان

که موج تا به میان از کنار من برخاست

به هر مقام که شد از خروج خلق نفور

[...]

حکیم نزاری
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست

جان فدایش که به خون ریختن من برخاست

می‌کشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم

هر غباری که ترا از سم توسن برخاست

خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد

[...]

وحشی بافقی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

سرو و گل گوئی از چمن برخاست

سرو گل رو از انجمن برخاست

نه بسوای گل ببوی تو بود

شور بلبل که از چمن برخاست

رفت و بنشست با رقیب ببزم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۶ - فتنه بیدار شد

 

یارم از خوابگاه من برخاست

فتنه بیدار شد که زن برخاست

بت من سر ز خوابگه برکرد

وز چمن شاخ یاسمن برخاست

پیش زلف سیاهش آهوی چین

[...]

ملک‌الشعرا بهار