گنجور

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی

[...]

وحشی بافقی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۲۳ - عهد با جانان!

 

من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم

که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم

غمت بنشسته بر دل برد از من مایه هستی

ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم

ز دست بی‌سر و سامانی خود من ترک سر گفتم

[...]

عارف قزوینی