گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹

 

جان قتیل توست، بر دارش مکن

چون عزیزش کرده‌ای، خوارش مکن

چشم مستت را ز خواب خوش ممال

فتنه بر خوابست، بیدارش مکن

زلف را یکبارگی بر بند دست

[...]

سلمان ساوجی
 

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن

آنچه او در کار من کردست در کارش مکن

هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش

اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن

گرچه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری

[...]

وحشی بافقی