گنجور

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۱ - سفرنامه

 

قل نزاری قل هو اللهُ احد

ابتدا کن ذکر اللهُ الصمد

لم یلد بی مثل ولم یولد که هست

قدرتش دارندۀ بالا و پست

لم یکن پاکا له کفوا احد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۲ - حکایت

 

بذله ای خوش یادم آمد حسب حال

از بزرگی در لطافت بی همال

گفت وقتی واعظی در کشوری

از برای وعظ شد بر منبری

خوش نفس شیرین سخن گیرا دمی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۳ - آغاز کتاب

 

روزگاری خرم و خوش داشتیم

گرچه جایی دل مشوش داشتیم

بودمی من چندگاه از مکر و کید

فارغ از رد و قبول عمر و زید

مجلس عشرت مدام آراسته

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۴ - حکایت

 

با یکی از جمع اخوان الصفاء

رفتم از بازار در دارالشفاء

محرمی رازی همی گفتم بدو

قصه خود باز میگفتم بدو

کز شکیبایی دلم فرسوده شد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۵ - حکایت

 

نو مریدی کردی از پیری سؤال

که ای مقدم در طریقت گوی حال

اندرین منزل مراد مرد چیست

در ره مقصد مراد مرد کیست

گفت پیرش ای پسر در انفراد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۶ - حکایت

 

از پدر دارم حیاتش دیرباد

نکته ای در باب دل دادن بیاد

گفت نبود نوجوان را یاد گیر

هفته ای از بیخودی کردن گزیر

دل به ناقص عقل تردامن مده

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۷ - حکایت

 

گفت اسپهبد به پیشین روزگار

داشت با قاضی آنجا چند کار

طالشی شوریده سر برجست و رفت

راه قاضی را میان در بست و رفت

چون در آمد پیش قاضی گرم گرم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۸ - حکایت

 

حالتی افتاد شیخی را مگر

تا سه روز از خویشتن شد بیخبر

سر آن معنی مریدی بازخواست

شیخ مرموز آن بدو بنمود راست

گفت مشرق تا به مغرب در زمین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۹ - حکایت

 

بود در اطراف آذربایجان

ساده مردی از برای حفظ جان

داشت با مالک به ظاهر دوستی

چون بود با دشمن آخر دوستی

گفت با مالک که ای فرخنده خوی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۱۰ - حکایت

 

بود رندی سخت مخمر هولناک

در کفش یکسان نمودی زر و خاک

ساعتیش از خمر خالی کس ندید

صعب تر زو لاابالی کس ندید

هر چه دیگر داشتی آن پاک رو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۱۱ - حکایت

 

عورتی در گوکچه دیدم سوگوار

اشک ریزان بر سر ره زار زار

روی می‌مالید خوش بر خاک گرم

با خدا می‌گفت رازی نرم نرم

بر سرش یک ساعتی بودم به پای

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۱۲ - حکایت

 

داشتم یاری به صدق آراسته

همنشینی دل چو من برخاسته

گفت نیشابور چون معمور بود

همچو فردوس برین پر حور بود

فتنه گشتم بر بتی صاحب جمال

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۱۳ - مراجعت کردن از سفر و آمدن به وطن

 

بی نیازا بر نیاز ما ببخش

گر چه غفلت کرده ایم اما ببخش

پای در گل ماندگان را دستگیر

عذر ناهموارگان را درپذیر

همچو یوسف شان برآر از چاه تنگ

[...]

حکیم نزاری
 
 
sunny dark_mode