عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۱۰ - در عین ذات وصفات وقدرت و قوّت اسرار الهی فرماید
انالحق با تو میگویم که چونی
که بگرفته درون را با برونی
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۰ - هم در عیان و بیچونی ذات و تحقیق صفات گوید
طلبکار تو و تو در درونی
نمیدانند اینجاگاه چونی
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۳ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
درون پردهٔ یا در برونی
ولی دانم که اندر پرده چونی
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۰ - سؤال نمودن ازمنصور که ابلیس در عین تلبیس است و جواب دادن منصور آن شخص را
دو روزی کاندر این دنیای دونی
حقیقت ذرّهها را رهنمونی
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۰ - سؤال نمودن ازمنصور که ابلیس در عین تلبیس است و جواب دادن منصور آن شخص را
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۲ - در صفات جام عشق فرماید
تو درجمله ظهوری در بطونی
گرفته هم درون و هم برونی
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۷ - سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه
تو بیرونی ولی در اندرونی
ندانی جوهر ذاتی که چونی
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۳۸ - و قال ایضاً
بلند قدرا آنی که در علاج نیاز
مفید تر زثنای تو نیست افسونی
از آْشیان تو هر هدهدی سلیمانی
بر آستان تو هر بنده یی فریدونی
در اضطراب از آن کف همی زند بر کف
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
که میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی
ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی
شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت
سری برآر ز موجی که موج قلزم خونی
که خون بهینه شرابست جگر بهینه کبابست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۸
ادر کاسی و دعنی عن فنونی
جننت فلا تحدث من جنونی
نه چون ماندست ما را، نی چگونه
ندانم تو دلاراما که چونی
رایت الناس للدنیا زبونا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱۷
قالت الکأس ارفعونی کم تحبسونی
ان جسمی فی زجاج بالنوی لا تکسرونی
اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی
اننی لست احب المفتری لا تظلمونی
فاذا انتم سکرتم فوق السکر سکرا
[...]
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۷
گفتم که چونی مها خوشی محزونی
گفتا مه را کسی نپرسد چونی
چون باشد طلعت مه گردونی
تابان و لطیف و خوبی و موزونی
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۷۷ - در تفسیر این آیه که الست بربکم قالوا بلی و در شرح مراتبِ «بلی»ها
یک چو فرعون ماند بی عونی
زین نمط بیشمار هر لونی
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵۷
بی تو، ای بی تو به جان آمده جانم، چونی؟
کز پی کاهش من روز به روز افزونی
پیش از این گر چه جفاهات بسی بود، ولی
نه چنین بود از این بیشتری کاکنونی
جان همی خواستی از من که به افسون ببری
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۷۹ - صفت بهار، و گلگشت شجرهٔ بلند بالش مملکت والا خضر خان طوبی له، در باغ بهشت آسا، و بسوی گلهای کرنه گذشتن، و بوی دوست باز یافتن، و هوش به باد دادن
گلش بی آب از تاب درونی
جگر باران ز نرگسهای خونی