ولی وز بر زلیخا پرده بشکافت

ز خورشید حقیقت پرتوی تافت

بلی زان نکهت باغ بقا یافت

ازان نکهت به سوی باغ بشتافت

در جیب تو خاتم خلافت

تابان ز قفایت از لطافت

از روی تو لعمه ای بر آن تافت

رخشندگی این همه ازان یافت

لیک از هر سو نظر همی تافت

از مقصد خود اثر نمی یافت

مسکین پدرش خبر چو زان یافت

چون باد به سوی او عنان تافت

زین واقعه اش پدر خبر یافت

دنباله او چو باد بشتافت

چون بخت گلیم من سیه بافت

بخت تو به آن ره از کجا یافت

از هر طرفی به جهد بشتافت

شب را به یکی قبیله ره یافت

گرفت آن گیا را و سویش شتافت

گذرگاه خود جز گلویش نیافت

کسی کو به مرگ نخستین شتافت

ز مرگ دوم عمر جاوید یافت

به لفظ دری هر چه بر عقل تافت

به یونانی الفاظ ازو نقل یافت

چو کشتی لب خویش را خشک یافت

زمام عزیمت سوی بحر تافت

ز شیر فلک قوت پنجه یافت

قوی بازوان را بسی پنجه تافت

در او زیرکی عمر جاوید یافت

که زنده ازو امید تافت

چو کلکش سر گنج حکمت شکافت

سکندر ازو یافت نقدی که یافت

که خسرو از پدر چون روی برتافت

در آن ره صحبت شاپور دریافت

نیاسود و به رفتن تیز بشتافت

به دارالملک خود شاهنشهی یافت

و زان چون نقره در آتش همی تافت

که با وی یک زمان فرصت نمی یافت

ازین اندیشه شاپور آگهی یافت

به خدمت پیش شیرین زود بشتافت