اناالحق گفت و حق حق دید اینجا

که دیداریست پنهانی و پیدا

خدا شد بیجهت درحق مبرّا

دم اللّه زد وز دید یکتا

اناالحق گفت وذات کل شد اینجا

ز بود خویش پنهان کرد و پیدا

حقیقت چیست جانان دیدن اینجا

توئی بگذاشتن آنگاه یکتا

حقیقت چیست نابودن به دنیا

خبر دریافتن ز اسرار معنا

نه بتوانست بیرون شد از آنجا

میان آب او میکرد غوغا

اشارت کرد دست خود ز بالا

اشارت کرد روبه نیز ز آنجا

بخود میگفت آن روباه بالا

که من میخواند او باید شد آنجا

بمیر و وارَه از این چاه دنیا

که تا گردی یقین آگاه عقبا

هر آنکو جان دهد در دار دنیا

بیابد عاقبت اسرار عقبی

ز خاموشی شوی مانند دریا

چو چشمه میمکن چندین تو غوغا

دو چشمش همچو نرگس مست و شهلا

قدش چون سرو رعنا روش زیبا

سفر کن جان بابا سوی دریا

ولی اینجای باش از عشق شیدا

چو بعد از مدّتی با خوف دریا

ببیند سود بسیاری ز کالا

همی گفتند و میشد کشتی از جا

درونِ بحر پر از شور و غوغا

شود غرقه بیک لحظه در اینجا

نباشد ذرّهٔ اینجا هویدا

پدر نه من در این دریایم اینجا

که دارم صورتی اینجا هویدا

نظر کردم یکی دیدم ز در یا

حقیقت با تو خود را من هویدا

ببردی عقل بابا جان بابا

دراندازم ترا حالی به دریا

تو کشتی دیدی و من عین دریا

رسیدم در نمود یار یکتا