رود تاریکی ظلمت د اینجا

نماند سایه جز نور مصفا

ترا خورشید جان چون رفت اینجا

بشیب مغرب اندر عین الّا

اگر محرم شوی در دار دنیا

درون دل بیابی سر مولا

کجا اعمی بیابد نورت اینجا

که پیدائی گهی در عشق دردا

منم اینجا حقیقت در و دریا

نموده هر نفس صد شور و غوغا

منم اینجا تمامت عین اشیا

بنور من شده هر چیز پیدا

اناالحق زن شدم کم گشت پیدا

منم سروقد هر شور وغوغا

یکی دیدم از اینجا تابدانجا

یکیام در یکی برجمله پیدا

نداند جوهر تو جز تو جانا

که هستی جوهر اندر بود الّا

بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا

منم در وصل تو باشور و غوغا

چو توفیق تو میخواهم در اینجا

که گردانی مرا این دم مصفا

در اینجا دیدمت بازار دنیا

حقیقت باز گشتم سوی عقبی

تو قلب خویشتن بارز کن اینجا

حقیقت جسم ما جان کن مصفا

بسی گویند سر عشق اینجا

که تا بگشاید این راز معما

منم در عشق خود در دار دنیا

که دیدستم ز خود دیدار مولا

فراقت صورتست از دار دنیا

ولی در آخرت دیدار مولا

چهارت اصل عنصر سوی دنیا

شود فانی وگردی ذات مولا

وصالت آتشی کرده است پیدا

بخواهد سوخت اینجا جمله جانها

ز ما میگوی چون مائیم اینجا

که ما اینجات بنمائیم پیدا

و یا ما قطرهایم و عین دریا

وگرنه از همیم اینجای پیدا