سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سرِ شمشیرِ تیز
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲
بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند
کز هستیش به رویِ زمین بر، نشان نماند
وآنْ پیرْ لاشه را که سپردند زیر گِل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زندهست نام فَرّخِ نوشینروان به خیر
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نَهالی
باشد که پلنگ خفته باشد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
آن نه من باشم که روزِ جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میانِ خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد، به خون خویش بازی میکند
روزِ میدان و آن که بگریزد به خونِ لشکری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
ای که شخصِ مَنَت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغرمیان به کار آید
روزِ میدان، نه گاوِ پرواری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
کس نیاید به زیرِ سایهٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
نیمنانی گر خورد مردِ خدا
بذلِ درویشان کند نیمی دگر
ملکِ اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بندِ اقلیمی دگر
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری، به ابلهی فربه:
اسبِ تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویلهٔ خر به
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
قرصِ خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهانِ ماهی شد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
پرتوِ نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گِردِکان بر گنبد است
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
ابر اگر آبِ زندگی بارد
هرگز از شاخِ بید بَر نخوری
با فرومایه روزگار مبر
کز نیِ بوریا شِکَر نخوری
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
با بدان یار گشت همسرِ لوط
خاندان نبوّتش گم شد
سگِ اصحابِ کهف روزی چند
پیِ نیکان گرفت و مردم شد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
عاقبت گرگزاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴
شمشیرِ نیک از آهنِ بد چون کند کسی؟
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافتِ طبعش خِلاف نیست
در باغ لاله روید و در شورهبوم خَس
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵
شوربختان به آرزو خواهند
مُقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شَپّره چشم
چشمهٔ آفتاب را چه گناه؟
راست خواهی، هزار چشمِ چنان
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶
هر که فریادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهٔ حلقهبهگوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقهبهگوش
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶
همان به که لشکر بهجان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری