گنجور

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

فهمِ سخن چون نکند مُستمِع

قوّتِ طبع از متکلّم مجوی

فُسْحَتِ میدانِ ارادت بیار

تا بزند مردِ سخنگوی، گوی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۲

 

پایِ مسکینْ پیاده چند رود؟

کز تحمّل ستوه شد بُختی

تا شود جسمِ فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۲

 

خوش است زیرِ مُغیلان به راه بادیه خُفت

شبِ رَحیل ولی ترکِ جان بباید گفت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

گر مرا زار به کشتن دهد آن یارِ عزیز

تا نگویی که در آن دم غمِ جانم باشد

گویم: از بندهٔ مسکین چه گنه صادر شد

کاو دل آزرده شد از من؟ غمِ آنم باشد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده

دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۵

 

هر سو دَوَد آن کَش ز برِ خویش براند

وآن را که بخواند به درِ کس ندواند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

دَلْقت به چه کار آید و مِسْحیّ و مُرَقَّع

خود را ز عمل‌هایِ نکوهیده بری دار

حاجت به کلاهِ بَرَکی داشتنت نیست

درویش‌صفت باش و کلاهِ تَتَری دار

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

«نه به اَسْتَر بَر، سوارم نه چو اشتر زیر بارم

نه خداوندِ رعیّت نه غلامِ شهریارم

غمِ موجود و پریشانیِ مَعدوم ندارم

نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم»

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست

چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

ای بسا اسبِ تیزرو که بماند

که خرِ لنگْ جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم‌خورده نمرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

آن که چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز

پارسایانِ رویْ در مخلوق

پشت بر قبله، می‌کنند نماز

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

چون بنده خدایِ خویش خوانَد

باید که به جز خدا نداند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

چو پیروز شد دزدِ تیره‌روان

چه غم دارد از گریهٔ کاروان؟!

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

آهنی را که موریانه بخورد

نتوان برد از او به صِیقَل زنگ

با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ؟

نرود میخِ آهنی، در سنگ

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

به روزگارِ سلامت، شکستگان دریاب

که جبرِ خاطرِ مسکین بلا بگرداند

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی

بده وگرنه ستمگر به زور بستاند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

قاضی ار با ما نشیند، برفشاند دست را

محتسِب گر مَی خورد، معذور دارد مست را

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

گویی رگِ جان می‌گسلد زخمهٔ ناسازش

ناخوش‌تر از آوازهٔ مرگِ پدر، آوازش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

مؤذّن بانگِ بی‌هنگام برداشت

نمی‌داند که چند از شب گذشته است

درازیِّ شب از مژگانِ من پرس

که یک‌دم خواب در چشمم نگشته است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

مطربی، دور از این خجسته سرای

کس دو بارش ندیده در یک جای

راست چون بانگش از دهن برخاست

خلق را موی بر بدن برخاست

مرغِ ایوان ز هولِ او بپرید

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

آواز خوش از کام و دهان و لبِ شیرین

گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد

ور پردهٔ عُشّاق و خراسان و حجاز است

از حنجرهٔ مطربِ مکروه نزیبد

سعدی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۳۰
sunny dark_mode