شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۷
گر آتش آه ما درافتد
صد شاه به یک نفس برافتد
دستی چه بود هزاردستان
گر دست زنیم بر سر افتد
افتاد به خاک و بر نخیزد
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸
چشم ما آبش به هرسو میرود
آبروی ماست بر رو میرود
میرود از چشم ما آب خوشی
همچو سیلابی که از جو میرود
دل چو دست و سر به پای او فکند
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹
خون دل از دیده بر رو می رود
آبروی ما به هر سو می رود
جمع گشته قطره قطره آب چشم
همچو سیلی سوی هر جو می رود
می رود دل بر در میخانه باز
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰
آب چشم ما به هر سو می رود
خوش روان از دیده بر رو می رود
می رود خاطر به کوی می فروش
آفرین بر وی که نیکو می رود
ای که گوئی از در دلبر برو
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱
چشم ما خوش چشمهٔ آبی به هر سو می رود
این چنین آب خوشی پیوسته بر رو می رود
می رود عمر عزیز من به عشق روی او
دلخوشم از عمر خود زیرا که نیکو می رود
دل طواف کعبهٔ وصلش بدان جوید مدام
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲
عقل دوراندیش هردم جای دیگر میرود
دیگ سودایش همیشه نیک بر سر میرود
چون به بزم ما در آید نیک حیران میدود
زود بگریزد رود بیرون و ابتر میرود
عشق سرمست است و با رندان حریفی میکند
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳
آب چشم ما به هر سو می رود
گر به چشم ما نشینی خوش بود
چشم ما تا دید روی او به خواب
بی خیالش یک زمانی نغنود
این نصیحت گوش کن می نوش کن
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴
عشق دردیست تا نمی گیرد
جان عاشق صفا نمی گیرد
ایدل ار عاشقی بیا خوش باش
عاشقان را خدا نمی گیرد
موج بحریم و غرقهٔ دریا
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵
عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶
ترک چشم مست او دلها بغارت می برد
ملک دل بگرفت و جان ما به غارت می برد
خانمان ما به غارت برد و یک موئی نماند
هرچه با ما دید سر تا پا به غارت می برد
دور شو ای عقل از اینجا رخت خود را هم ببر
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷
ترک چشم مست او دلها به غارت می برد
جان فدای او که جان ما به غارت می برد
ملک دل بگرفت و نقد و نسیه را هر کس که دید
ترکتازی می کند آنها به غارت می برد
عاشقیم و ما به عشق او اسیر افتاده ایم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۸
خوش بود گر این دوئی یکتا شود
آفتاب حسن او پیدا شود
غیر نور او نیاید در نظر
چشم ما از نور او بینا شود
آ چشم ما به هر سو شد روان
ِآید آن روزی که آن دریا شود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر زمان عشقی ز نو پیدا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
چون درآید در شمار عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چون برآید آفتاب مهر او
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۰
نطق حیوان جمع کن تا آدمی حاصل شود
گر بیاید تربیت از کاملی کامل شود
جان تو از عالم علوی تنت سفلی بود
عاقبت هر یک به اصل خویشتن واصل شود
منبع هر دو یکی و مرجع هر دو یکی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۱
رند مستی کو حریف ما شود
مشکلات او همه حل وا شود
گر به سوی ما بیاید عارفی
گرچه باشد قطره ای دریا شود
چشم ما روشن شده از نور او
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۲
مظهری باید که تا مظهر به او ظاهر شود
مظهر ار نیکو بود مظهر نکو ظاهر شود
در دو آئینه یکی گر رو نماید بی شکی
در حقیقت یک بود اما دور رو ظاهر شود
زلف او را برفشان از نور روی او ببین
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۳
عین دریاییم و ما را موج دریا میکشد
وین دل دریا دل ما سوی مأوا میکشد
مشکل ما چون که حلوای لبش حل میکند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا میکشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۴
هرکه باشد بندهٔ او درجهان سلطان شود
خوش بود جانی که مقبول چنان جانان شود
روی او در دیدهٔ ما آفتاب روشن است
این چنین نوری کجا از چشم ما پنهان شود
هرچه آید در نظر نقش خیال او بود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۵
خاطر ما سوی دریا میکشد
گوییا ما را به مأوا میکشد
موج دریاییم و دریا عین ما
میبرد ما را به هرجا میکشد
جذبهٔ او میکشد ما را به خود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
آبرو میبخشد و ما را به مأوا میکشد
عشق هرجایی است ما هم در پی او میرویم
او به هرجا میرود ما را به هرجا میکشد
در ازل بالانشین بودیم گویا تا ابد
[...]