گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱

 

صحبت جانان من مجلس روحانی است

مفرش خاک درش مسند سلطانی است

لایق هر عاشقی نیست غم عشق او

شادی جان کسی کو به غم ارزانی است

مایهٔ دکان جان درد دل است ای عزیز

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

 

شادمانم زانکه غمخوارم وی است

دلخوشم زیرا که دلدارم وی است

عالمی اغیار اگر باشد چه غم

دوست دارم چون وی و یارم وی است

در خرابات مغان مستم مدام

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳

 

هرچه بینی جمله آیات وی است

علم او آئینهٔ ذات وی است

ساقی ما می به ما بخشد مدام

ذره و خورشید جامات وی است

نور چشم ما نماید او به او

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴

 

هرکجا گنجیست ماری در وی است

کنج هر ویرانه بی گنجی کی است

خوش حبابی پرکن از آب حیات

جام ما این است و آن عین وی است

یافته عالم وجود از جود او

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

 

در نظر عالم چو جامی پر می است

جام من بی خدمت ساقی کی است

چشم ما روشن شده از نور او

هرچه ما را در نظر آید وی است

عالمی از جود او دارد وجود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶

 

کنج دل گنجینهٔ عشق وی است

این چنین گنجینه بی کنجی کی است

هرچه بینی در خرابات مغان

نزد ما جام لطیفی پر می است

عالمی را عشق می بخشد وجود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

ما را چو ز عشق راحتی هست

از هر دو جهان فراغتی هست

از عشق هزار شکر داریم

از عقل ولی شکایتی هست

چه قدر عمل چه جای علم است

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸

 

مطرب عشق ساز ما بنواخت

به نوا جان بینوا بنواخت

در خرابات ساقی سرمست

درد ما را به صد دوا بنواخت

گرچه بنواخت جان عالم را

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹

 

مطرب عشاق ساز ما نواخت

ساقی سرمست ما ما را نواخت

صاف درمان است دُرد درد دل

دُرد دردش جان بو دردا نواخت

از بلایش کار ما بالا گرفت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰

 

لطف سازنده تا عیانم ساخت

رازق رزق بندگانم ساخت

این چنین چون بدن پدید آمد

همچو جان در بدن دوانم ساخت

حکم میخانه ام عطا فرمود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱

 

آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت

بوی خوشم را چو یافت دیر نه زودم بسوخت

شمع معنبر نهاد مجلس جان بر فروخت

در دل مجمر مرا زود چو عودم بسوخت

تا نزنم دم دگر از خود و از معرفت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲

 

آتشی ظاهر شد و پیدا و پنهانم بسوخت

شمع عشقش در گرفت و رشتهٔ جانم بسوخت

از دم گرمم به عالم آتشی خوش در فتاد

هرچه بود ازخشک و تر هم این و هم آنم بسوخت

عشق جانان آتش است و جان من پروانه ای

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳

 

آتش عشق تو دل در بر بسوخت

باز زرین بال عقلم پر بسوخت

شمع عشقت آتشی در ما فکند

عود جانم در دل مجمر بسوخت

آتشی از سوز سینه بر زدم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴

 

علم ما در کتاب نتوان یافت

سر آب از شراب نتوان یافت

در خیالش به خواب رفتی باز

وصل او را به خواب نتوان یافت

رند هرگز به حلقه نرود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵

 

علم ما در کتاب نتوان یافت

سر آب از شراب نتوان یافت

بی حجاب است و خلق می گویند

حضرتش بی حجاب نتوان یافت

چشم ما بحر در نظر دارد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶

 

بی سبب وصل یار نتوان یافت

به خیالی نگار نتوان یافت

از میان تا کناره نکنی

آن میان در کنار نتوان یافت

بی زمستان سرد و آتش و دود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷

 

بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت

بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت

تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی

رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت

تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

 

بلبل چو هوای گلستان یافت

هر کام که بود در زمان یافت

در صومعه دل نیافت ذوقی

ذوقی ز حضور عاشقان یافت

بی جام شراب عشق ساقی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹

 

جانم از درد دل دوائی یافت

درد نوشید از آن صفائی یافت

بینوا بود جان مسکینم

از نوای خدا نوائی یافت

گنج اسمای حضرت سلطان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰

 

دل ز جان بگذشت و جانان بازیافت

ترک یک جان کرد و صد جان بازیافت

بست زُناری ز کفر زلف او

مو به مو اسرار ایمان بازیافت

خویش را در عشق او گم کرده بود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۷۹
sunny dark_mode