شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱
بیا که جان و دلم در هوای درویش است
بیا که شاه جهانی گدای درویش است
به خاک پای فقیران و جان سر حلقه
که سرمهٔ نظرم خاک پای درویش است
در آن مقام که روح القدس ندارد بار
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲
دل سرمست ما ز جان بگذشت
آن معانی ازین بیان بگذشت
در خرابات عشق می گردید
لامکان یافت از مکان بگذشت
دنیی و آخرت به هم بر زد
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳
نعمت الله از این و آن بگذشت
وز خیالات انس و جان بگذشت
عمر او بود همچو آب حیات
خوش روان آمد و روان بگذشت
نود و چهار سال عمر وی است
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴
رمضان آمد و روان بگذشت
بود ماهی به یک زمان بگذشت
گوئیا عمر بود زود برفت
تا که گفتم چنین چنان بگذشت
شب قدری به عارفان بنمود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵
دل ما از منی و ما بگذشت
پا نهاد از سر هوا بگذشت
مدتی دُرد درد دل نوشید
عاقبت درد و هم دوا بگذشت
از وجود و عدم خلاصی یافت
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶
عاشق از دنیی و عقبی درگذشت
ماند صورت راز معنی درگذشت
از وجود و از عدم آزاد شد
از همه بگذشت یعنی درگذشت
روضهٔ رضوان به این و آن بهشت
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷
آفتاب خوشی هویدا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
جو به جو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
عالم از نور او منور شد
هرچه آید به چشم ما نور است
آینه روشن است و می بینم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از عاشقی بسی دور است
ذوق مستی طلب کن از مستان
چه کنی همدمی که مخمور است
زاهد ار حال ما نمی داند
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
عشق مستت و عقل مخمور است
عقل از ذوق عاشقان دور است
دیدهٔ مردم است از او روشن
نظری کن ببین که منظور است
نقد گنج وی است در دل ما
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
گنجخانه به کُنج معمور است
نظری کن که نزد اهل نظر
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
شادمانی جاودان دارد
به غم عشق هر که مسرور است
دل ما جان خود به جانان داد
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
همسایهٔ حضرت شریف است
گر سایه لطیف یا کثیف است
انسان کبیر صورت اوست
دریاب که معنی لطیف است
گر روح مدبرش بدانی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴
شاه ما در همه جهان طاق است
بس کریم و لطیف اخلاق است
ما به او نیک نیک مشتاقیم
او به ما نیز نیک مشتاق است
هر که او دوستدار یاران است
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
همه عالم تن است و جان عشق است
جان و جانان عاشقان عشق است
عشق هم صورتست و هم معنی
آشکارا و هم نهان عشق است
در میان آی و در کنارش گیر
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶
عقل از ما کنار کرد و برفت
گو برو زانکه در میان عشق است
عشق بخشد حیات جاویدان
حاصل عمر جاودان عشق است
عالم از نور عشق شد روشن
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
شهر دل در ولایت عشق است
ملک و جان در حمایت عشق است
دیده بینا به نور معرفت است
این عیان از عنایت عشق است
آنچه عقلم نهایتش می گفت
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹
درد دل درمان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰
دم مزن ای دل که آن سر نازک است
نازک است این سرو ساتر نازک است
نقطه ای در دایره دوری نمود
دایره در دور و دائر نازک است
چشم ما روشن به نور روی اوست
[...]