گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱

 

آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است

نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است

جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است

تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است

دیگران پابستهٔ دنیی و عقبی مانده اند

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲

 

خوش آب حیاتیست که گویند شرابست

حالی و چه خوش حال که دل مست و خرابست

غیری به تو گر روی نماید مگذارش

کان نقش خیالست که در دیدهٔ خوابست

گویند که امواج حبابست درین بحر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳

 

خوش آب حیاتیست که گویند شرابست

خوش عاشق رندی که چو ما مست و خرابست

جامی که ز آبست پر آبست کدامست

در مجلس ما جو که چنین جام حبابست

در گلشن اگر بلبل سر مست گل افشاند

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴

 

موجیم و حباب هر دو آبست

آبست که صورت حبابست

آن کس که خیال غیر بندد

نقش غلطست و خود به خوابست

موجست و حباب هر دو یک آب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵

 

ما غرقهٔ آبیم چنین تشنه عجیبست

در خانهٔ خویشیم و غریبیم غریبست

در عین وصالیم و گرفتار فراقیم

ما دور ز یاریم ولی یار قریبست

درماندهٔ دردیم ولی خرم و شادیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶

 

آئینهٔ ذات عین ذاتست

دانست که مجمع صفاتست

بی جود وجود حضرت او

عالم به تمام فانیاتست

می نوش مدام دُردی درد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷

 

راز دل عشاق به هر کس نتوان گفت

این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت

در صومعه یک دم نتوانیم نشستن

بر خاک در میکده صد سال توان خفت

مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

 

بشنو معانئی که بیان ولایتست

دارم نشانئی که نشان ولایتست

آب حیات ماست به هر سو که می رود

سرچشمه اش ز بهرهٔ خوان ولایتست

ملک جهان چو باغ بهاری است تازه شد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹

 

انسان کاملست که او کون جامعست

تیغ ولایت است که برهان قاطعست

صد جام خورده ایم و طلب می کنیم باز

بیچاره آن کسی که به یک جام قانعست

خورشید اگر چه روز منور کند ولی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰

 

بیا ای شاه ترکستان که هندوستان غلام تست

جهان صورت و معنی همه دیدم به کام تست

به باطن آفتابی تو به ظاهر ماه خوانندت

شده دور قمر روشن هم از بدر تمام تست

اگرحوری اگر رضوان تو را بیند همی گویند

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱

 

اهل دل را از سراپردهٔ جان باید جست

عاشقان را ز خرابات مغان باید جست

دل به دست غم آن جان جهان باید داد

وانگهی شادی از آن جام جهان باید جست

اگر از باد صبا خاک درش می جوئی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲

 

دنیی دون بی وفا هیچست

شه دنیا و هم گدا هیچست

دُردی درد او خوری حیفست

زانکه آن درد و این دوا هیچست

شک ندارم که در همه عالم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

دل به دنیا مده که آن هیچست

آن جهان جو که این جهان هیچست

هر کرا علم هست و مالش نیست

قدر او نزد جاهلان هیچست

چه کنی مفردات ای مولا

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

هرچه او می دهد همه داده است

دادهٔ او مگو که بیداد است

ای خوشا وقت عاشقی که مدام

بر در میفروش افتاده است

بزم عشقست و عاشقان سرمست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

 

دوای درد دل ای یار دردست

بحمدالله که ما داریم در دست

بیا و دُردی دردش بماده

که صاف عاشقانش دُرد دردست

دلی کو کشتهٔ عشق است زنده است

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶

 

دل ما در هوای الوند است

در سر زلف یار دربند است

خواجه تبریزی است و در قره باع

شاه سروان امیر در بند است

یار بلخی ما ز تربت رفت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

دامن دلبر اگر آری به دست

نیک باشد ور نیاری آن به دست

ما خراباتی و رند و عاشقیم

چشم مستش توبهٔ ما را شکست

چشم ما بسته خیالش در نظر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

 

عاشقانه به عشق او سرمست

جان و دل داده ایم ما از دست

آنچنان واله ایم و آشفته

که ندانیم نیست را از هست

تا که مائی ازین میان برخاست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹

 

نوش بادا مرا شراب الست

که از آن باده گشته ام سرمست

در دلم عشق و در نظر ساقی

در سرم ذوق و جام می بر دست

پرده از دل گشود شاهد غیب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

از خرابات می رسم سرمست

فارغ از نیست ایمنم از هست

عین ما را به عین ما بیند

هرکه در بحر ما به ما پیوست

ننگ و نام نکو به دست آورد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۷۸
sunny dark_mode