شیخ بهایی » موش و گربه » مقدمه
جان شیرین که نثار قدم یار نباشد
بفکنم دور که آن بر تن من بار نباشد
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند ؟
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴
کس از براى زمستان نخواست سایهى بید
کسى ز شدت گرما برِ آفتاب نرفت
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴
بیا و ترک تعلق کن و به عیش گراى
که کاف ترک تعلق، کلید هر گنج است
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
چو بلبل دل منه بر شاخ گلزار
که گریى عاقبت بر خویشتن زار
هر آن قصرى که سقفش بر ثریاست
چو نیکو بنگرى ویرانهى ماست
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
اى برادر خو به تنهایى چنان کن متصل
کز خلائق با کسان صحبت نباشد غیر دل
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
صبحدم بقال بگشاید به رویم گر دُکّان
من ز بهر گردکان گردم به گِردِ کردکان (؟)
ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب اندر طواف
من به گردِ گردکان و جوهرى بر گردِ کان
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
عنان من که رها میکنى نمیدانى
که با هزار کمند دگر به دست نیایم
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
اى دل ز دست دشمن چون یافتى رهایى
فارغ نشین که روزى عمر دوباره یابى
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
با این همه عقل و دانش و بینش و هوش
نایاب بشد دست و زبان دیده و گوش
بستى لب و چشم خویش، گشتى خاموش
حیران و پریشان دلى از حیلهى موش
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
آنچه من امروز کردم از ره رحمت به موش
در همه عالم برادر با برادر کى کند؟
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
کسى که یافت ز چنگال من به حیله رهایى
اگر به دست بیاید بدان که عقل ندارد!