گنجور

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

ای برده گل رازقی از روی تو رشک

در دیدهٔ مه ز دود سیگار تو اشک

گفتم که چو لاله داغدار است دلم

گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

ای میر اجل گر دهدم مهل اجل

خواهم کرد این‌مشکل لاینحل حل

گر خوش‌عمل‌،‌ار بدعمل از ری رفتم

ای مهتر ری حی علی خیر عمل

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳ - شهر تهران

 

شهریست پر از همهمه و قالاقیل

بهتان و دروغ و غیبت و فحش سبیل

خستیم از این همهمه ای گوش امان

مُردیم ازین زندگی ای مرگ دخیل

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴ - در مرگ مادر

 

ای شمع شبستان من‌، ای مام گرام

رفتی و سیه شد به من از غم ایام

بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام

چون فانوسی که شمع آن گشته تمام

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

در زلف تو آشوب زمن می‌بینم

بیگانه نبیند آنچه من می‌بینم

او پیچ و خم و تاب و گره می‌نگرد

من بخت سیاه خویشتن می‌بینم

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

چون شمع بسی رشتهٔ جان سوخته‌ایم

آتش به دل سوخته افروخته‌ایم

صد دامن از اشگ دیده اندوخته‌ایم

یک سوز ز پروانه نیاموخته‌ایم

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم

گاه از گل و گه ز شمع‌، می‌آشفتیم

شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من

گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

ما بادهٔ عزت و جلالت نوشیم

در راه شرف از دل و از جان کوشیم

گر در صف رزم جامه از خون پوشیم

آزادی را به بندگی نفروشیم

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم

آیین محبت و وفا می‌دانیم

زبن بی‌هنران سفله ای دل مخروش

کانها همه می‌روند و ما می‌مانیم

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

برخیز که خود را ز غم آزاده کنیم

تا کی طلب روزی ننهاده کنیم

آخر که گل ما به سبو خواهد رفت

کن فکر سبویی که پر از باده کنیم

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

گر مدحی از ابنای بشر می گوبم

نه چون دگران به طمع زر می‌گویم

آنان پی جلب نفع کوبند مدیح

من مدح پی دفع ضرر می گویم

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲ - ریاعیات

 

تن چیست‌؟ مرکبی ز چندین معدن

پرگشته ز میراث نیاکان کهن

محکوم محیط و انقلابات زمن

تن گر گنهی کند چه بحثی است به من‌؟

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

رفتم بر توپ تا بکوبم دشمن

فریاد برآورد که ای وای به من

دست دگری و خانمان دگری

من مظلمهٔ که می‌برم بر گردن‌؟‌!

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

عمری بسپردیم به کام دگران

ما در تشویش و قوم در خواب گران

القصه وطن را به دو چشم نگران

رفتیم و سپردیم به هنگامه‌گران

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

چشم فلک است بر ستمگر نگران

بیدار شود ظالم ازین خواب گران

ازکار نمانده این جهان گذران

بر ما بگذشت و بگذرد بر دگران

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

یک روی چو آیینه مبادا انسان

کاخر شکند ز جلوهٔ روی خسان

مانندهٔ تیغ شو همه روی و زبان

تا بگذری از میان مردم آسان

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

بر درگه خود پلنگ دربان کردن

بر گلهٔ خویش گرگ چوپان کردن

سگ در بغل و مار به دامان کردن

بهتر که جوی به سفله احسان کردن

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸ - گله‌های دوستانه

 

قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن

عهدم به خطایی که ندیدی مشکن

تیغی که بدو فتح نمودی مفروش

جامی که بدو باده کشیدی مشکن

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

ای خواجه به خط بد دلی سیر مکن

خوبی را بی‌برکت و بی‌خیر مکن

کاری که‌ پس‌ از سه سال هم‌عهدی و صدق

با من کردی بس است با غیر مکن

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

سردار به شه گفت سپاهی از من

امضای اوامر و نواهی از من

عزل‌ از من و نصب از من و دربار از تو

تخت از تو و تاج از تو و شاهی از من

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode