گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱

 

در سفر زود خجالت کشد از دعوی خویش

در وطن هر که سبکبار نماید خود را

چه کند با دل بی درد، کلام صائب؟

این نمک در دل افگار نماید خود را

باده در لعل لب یار نماید خود را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۲

 

حسن کی در دل چون سنگ نماید خود را؟

باده در شیشه بیرنگ نماید خود را

عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد

این شرر در جگر سنگ نماید خود را

در شب تار کند جلوه دیگر آتش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۳

 

راه خوابیده رسانید به منزل خود را

نرساندی تو گرانجان به در دل خود را

تا چو گرداب توان ریشه رسانید به آب

همچو کشتی مکن آلوده ساحل خود را

نقد هستی است گرامی تر ازان ای غافل

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۴

 

چشم بگشا، سبک از خواب گران کن خود را

بر هوا پای بنه، تخت روان کن خود را

می کند کار لب نان، لب افسوس اینجا

لب بگز، فارغ از اندیشه نان کن خود را

گوهر آبله در راه طلب ریخته است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵

 

ما که در خم ننمودیم فلاطون خود را

صاف سازیم درین صومعه ها چون خود را؟

باده از خم به چهل روز به مینا آید

ما به یک جوش رساندیم به گردون خود را

هیچ بر جای نماند از دل ما چون مرکز

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶

 

نیست اندیشه ای از زخم زبان سرکش را

خار و خس بستر سنجاب بود آتش را

بهره از عمر بود تیره روانان را بیش

زودتر جذب کند خاک می بی غش را

خوابش از بستر بیگانه پریشان نشود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۷

 

از نظر کرد نهان خط رخ آن مهوش را

پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را

چون برآید نفس از سوختگان در بزمی

که نمک سرمه آواز شود آتش را؟

زاهد خشک برآورد مرا از مشرب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸

 

تا به حدی است لطافت رخ پرتابش را

که عرق داغ کند لاله سیرابش را

تا به دامان قیامت نشود چشمش خشک

یک نظر هر که ببیند گل سیرابش را

وحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزال

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹

 

شانه گر باز کند زلف گرهگیرش را

نی به ناخن شکند پنجه تدبیرش را

هر که دیوانه آن زلف چو زنجیر شود

چرخ در گوش کشد حلقه زنجیرش را

گل خورشید ز هر ذره به دامن چیند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰

 

سخن آن است که از جای درآرد دل را

حدی آن است که دیوانه کند محمل را

باده آن است که خشت از سر خم بردارد

عالم آن است که بیدار کند جاهل را

سخن پوچ همان به که نیاید بر لب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱

 

عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را

دزد چون شحنه شود امن کند عالم را

آب جان را چو گهر در گره تن مگذار

چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را

در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲

 

فقر بی قدر کند سلطنت عالم را

هوس ملک نباشد پسر ادهم را

می کند کار خرد، نفس چو گردید مطیع

دزد چون شحنه شود امن کند عالم را

خرد مشمار گنه را، که گناهی است بزرگ

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳

 

وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا

که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا

بس که آشفته ز سودای توام، می گردد

صفحه مشق جنون، آینه در دست مرا

دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴

 

تلخیِ عالمِ ناساز شراب است مرا

تریِ بدگهران عالمِ آب است مرا

تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب

آبِ حیوان به نظر موجِ سراب است مرا

لب به دریوزهٔ می تلخ نسازم چون جام

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵

 

هر نفس تازه گلی زیبِ کنارست مرا

دایم از جوشِ سخن، جوشِ بهارست مرا

کمرِ وحدتِ من نیست بجز حلقهٔ فکر

چون سرِ غنچه به زانو سر و کارست مرا

نامِ منصورِ من از فکر بلندی گیرد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶

 

نفس سوخته روشنگر جان است مرا

چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا

دل سودا زده ام جوش بهاران دارد

چهره از درد اگر برگ خزان است مرا

بیخودی گرد ملال از دل من می شوید

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷

 

نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا

سبزه نیمرسی تشنه خون است مرا

چشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!

که به آن تنگ دهن راهنمون است مرا

از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۸

 

دل پریخانه آن روی چو ماه است مرا

یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا

آه من چون علم صبح قیامت نشود؟

الف قامت او سرخط آه است مرا

همچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹

 

گلِ داغ است اگر تاجِ زری هست مرا

اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا

برگِ من زخمِ زبان است درین سبز چمن

سنگِ اطفال بود گر ثمری هست مرا

عکسِ من سایه فکنده است بر این آینه‌ها

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۰

 

چون خم از کوی مغان پای سفر نیست مرا

گر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مرا

خاکساری است مرا روشنی دیده و دل

شکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مرا

سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۳۵۰
sunny dark_mode