انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱
گفتم که به پایان رسد این درد و عنا
دستی بزند به شادمانی دل ما
دل گفت کدام صبر ما را و چه کام
ور غم سختست شادکامی ز کجا
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲
پیوسته حدیث من به گوشت بادا
قوتم ز لب شکر فروشت بادا
بیمن چو شراب ناب گیری در دست
شرمت بادا ولیک نوشت بادا
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳
نه صبر به گوشهای نشاند ما را
نه عقل به کام دل رساند ما را
چون یار ز پیش میبِراند ما را
کو مرگ که زین باز رهاند ما را
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴
آورد زری عماد رازی بچه را
تا بنماید عمود رازی بچه را
رازی بچه هر شبی عمادالدین را
بردار کند چنان که غازی بچه را
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵
ای هجر مگر نهایتی نیست ترا
وی وعدهٔ وصل غایتی نیست ترا
ای عشق مرا به صد هزاران زاری
کشتی و جز این کفایتی نیست ترا
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیدهدم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷
هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب
هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب
ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب
کاریست ورای شاهد و شعر و شراب
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸
زان روی که روز وصل آن در خوشاب
در خواب شبی بر آتشم ریزد آب
با دل همه روزم این سؤالست و جواب
کاخر شبی آن روز ببینم در خواب
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹
آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب
دشنام ترا طال بقا بود جواب
جانا پس از این نبینی این نیز به خواب
بر آتش من زد سخن سرد تو آب
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
بوطالب نعمه ای سپهرت طالب
بر تابش آفتاب رایت غالب
در دور زمانه یادگاری نگذاشت
بهتر ز تو گوهری علی بوطالب
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
هرچند که بر جزو بود کل غالب
باشد همه جزو کل خود را طالب
جزویست که کل خویش را ماند راست
بوطالب نعمه از علی بوطالب
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲
ای گوهر تو بر آفرینش غالب
چون رحمت ایزد همه خلقت طالب
از جملهٔ اولاد نبی چون تو کراست
فرزند تو و هر دو علی بوطالب
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت
رفتی و کنون روز و شب این میگویم
کای روز وصال یار خوش باد شبت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴
دل باز چو بر دام غم عشق آویخت
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت
بس برنامد که دامن اندر دندان
از دست غم آخر به تک پای گریخت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵
ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت
انگیخته دولت جهان دل شادت
ای روز جهان مبارک از دولت تو
روز نو و سال نو مبارک بادت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶
همواره چو بخت خود جوانی بادت
چون دولت خویش کامرانی بادت
ای مایهٔ زندگانی از نعمت تو
این شربت آب زندگانی بادت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷
با بخل بود به غایتی پیوندت
کز قوت حکایتی کند خرسندت
وینک ز بلای بخل تو ده سالست
تا نشخور شیر میکند فرزندت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸
ای سغبهٔ آنانکه نمیجویندت
شهری و دهی ز دور میبویندت
نوبت چو به ما رسید توسن گشتی
ای آن و از آن بتر که میگویندت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹
سیاره به خدمت سپرد خاک درت
خورشید که باشد که بود تاج سرت
شد هر دو جهان به بندگی تو مقر
چونان که به بندگی جد و پدرت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
در وصل تو عزم دل من روز نخست
آن بود که عمر با تو بگذارم چست
کی دانستم که بعد از آن عزم درست
آن روز به خواب شب همی باید جست