انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۱
دیروز که در سرای عالی بودی
رمزی گفتی اشارتی فرمودی
گر هست بده ورنه در آن بند مباش
انگار که از من این سخن نشنودی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۲
گر همت من دل به جهان برنهدی
طبعم به ذخیره گنج گوهر نهدی
ور بخت بگویم قدم اندر نهدی
جود کف من جهان دیگر نهدی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۳
هر شب بت من به وقت باد سحری
دل باز فرستدم به صاحب خبری
دل با همه بیرحمی و بیدادگری
آید بر من نشیند و زارگری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۴
کویی که درو مست و بهش درگذری
زنهار به خاک او به حرمت نگری
نیکو نبود که از سر بیخبری
تو زلف بتان و چشم شاهان سپری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۵
ای شب چو ز نالهای من بیخبری
بر خیره کنون چند کنم نوحهگری
ای روز سپید وقت نامد که مرا
از صحبت این شب سیه باز خری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۶
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگیردت چو در من نگری
این طرفه که دوستتر ز جانت دارم
با آنکه ز صدهزار دشمن بتری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۷
با دلبرم از زبان باد سحری
گل گفت نیایی به چمن درنگری
گفت آیم اگر تو جامه بر خود ندری
چون رنگ آری به خنده بیرون نبری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۸
ای دل بنشین به عافیت کو داری
تا باز نیفکنی مرا در کاری
از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست
من سیر شدم ز جان شیرین باری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۹
مسعود قزل مست نهای هشیاری
یک دم چه بود که مطربی بگذاری
زر بستانی ازارکی برداری
ما را گل و باقلی و ریواس آری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۰
گفتی که به هر قطعه مرا هر باری
از خواجه به تازگی برآید کاری
دوران شماست ای برادر آری
ما را به سه چار و پنج خدمت داری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۱
ای دل به غم عشق بدین دشواری
آسان آسان پرده مگر برداری
ور هست وگر نیست به کامت باری
آن دم که به کام دل یاری یاری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۲
بر سنگ قناعت ار عیاری داری
از نیک و بد جهان کناری داری
ور با همه کس بهر خلافی که رود
در کار شوی دراز کاری داری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۳
در بنده به دیدهٔ دگر مینگری
با این همه خوش دلم چو درمینگری
هر روز سپس ترست کارم با تو
در من نه به چشم پیشتر مینگری
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۴
چون چنگ خودم به عمری ار بنوازی
هم در ساعت پردهٔ خواری سازی
آن را که چو زیر کرد گویا غم تو
چون زیر گسستهاش برون اندازی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۵
چون صبح درآمد به جهانافروزی
معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی
میگفت و گری که با من غم روزی
صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۶
بر جان منت نیست دمی دلسوزی
بر وصل توام نیست شبی پیروزی
در عشق کسی بود بدین بد روزی
وای من مستمند هجران روزی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۷
هرکو به مواظبت بخواند چیزی
با او به همه حال بماند چیزی
آخر پس از آن، از آن به چیزی برسد
چیزی نبود هر که نداند چیزی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۸
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی
بینوبت تو مباد عالم نفسی
آوازهٔ نوبتت به هر کس برساد
لیکن مرساد از تو نوبت به کسی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱۹
دی درویشی به راز با همنفسی
میگفت کریم در جهان مانده کسی
از گوشهٔ چرخ هاتفی گفت خموش
بوطالب نعمه را بقا باد بسی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۰
با دل گفتم کهای همه قلاشی
چونی و چگونهای کجا میباشی
دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش
در خدمت خیل دختر جماشی