انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۱
بازیچهٔ دور آسمانم چه کنم
سرگشتهٔ گردش جهانم چه کنم
از هرچه همی کنم پشیمان گردم
آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۲
چون حرب کنم هیج محابا نکنم
چون عفو کنم هیچ مدارا نکنم
من سایهٔ یزدانم و نیکو نبود
گر قدرت و رحمت آشکارا نکنم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۳
می نوش کنم ولیک مستی نکنم
الا به قدح درازدستی نکنم
دانی غرضم ز میپرستی چه بود؟
تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۴
کس نیست غم اندوختهتر زین که منم
با درد تو آموختهتر زین که منم
گفتی که نهای به عشق در پخته هنوز
خامی چه کنی سوختهتر زین که منم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۵
بر آتش هجر عمری ار بنشینم
بر خاک در تو هم به دل نگزینم
از باد همه نسیم زلفت بویم
در آب همه خیال رویت بینم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۶
آن دیده ندارم که به خوابت بینم
یا آن رخ همچو آفتابت بینم
از شرم رخ تو در تو نتوان نگریست
میریزم اشک تا در آبت بینم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۷
من دل به کسی جز از تو آسان ندهم
چیزی که گران خریدم ارزان ندهم
صد جان بدهم در آرزوی دل خویش
وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۸
ای سایهٔ آنک ملک او هست قدیم
تا چند از این ملک چو گوزی به دو نیم
یک رویه کن این کار که سهلست و سلیم
ملکست نه بازیچه، والملک عقیم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۹
شکر ایزد را که خسرو هفت اقلیم
آن شاه مبارک قدم آن ذات کریم
از آتش فتنه بر کران شد چو خلیل
وز آب خطر به ساحل آمد چو کلیم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۰
در موج خطر مرفهی همچو کلیم
وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم
ای مفخر آنکه ماه کردی به دو نیم
معصومان را از آتش و آب چه بیم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۱
چون پای همی تحفه برد هر جایم
وز پای به پای آمدنی میآیم
دستم شکند فلک من این را شایم
آری چو گزیز نیست باری پایم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۲
ای عشق در آفاق بسی تاختیم
تا از دل و دلدار برانداختیم
آخر حق صحبتی که با تست مرا
بشناس و همان گیر که نشناختیم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۳
دی یک دو قدح شراب صافی خوردیم
با همنفسی شبی به روز آوردیم
امروز چنان شد که به ناچار دو دست
در گردن درد و رنج و هجران کردیم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۴
سبحانالله غمی به پایان نبریم
الا که ازو در دگری مینگریم
آن شد که ستاره میشمردیم به روز
اکنون همه روز و شب نفس میشمریم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۵
با گل گفتم چون به چمن برگذریم
چون از همه باغ آرزوی تو بریم
گل گفت مرا چو نیک درمینگریم
از روی بقا برابر یکدگریم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۶
اندیشهٔ انتقام چون جزم کنیم
قهر همه دشمنان به یک عزم کنیم
با چرخ چو با آتسز اگر رزم کنیم
گردن به سم اسب چو خوارزم کنیم
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۷
ای دل چو غم نوت دهد چرخ کهن
چون کار ندیدگان مشو بیسر و بن
یا عشوهٔ کودکانه میخر به سخن
یا تن زن و عاقلانه صبری میکن
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۸
ماییم و صراحی و شراب روشن
مرغی دو و نان چند و زیشان دو سه تن
وز میوه و ریحان قدری سیب و سمن
برخیز و بیا چنانک دی نزد تو من
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۹
باغیست چو نوبهار از رنگ خزان
عیشی که به عمرها توان گفت از آن
یاران همه انگشت زنان گرد رزان
من در غم تو نشسته انگشتگزان
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۰
ای دل مگذار عمر چون بیخبران
ایمن منشین ز روزگار گذران
تو طاق نهای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران