گنجور

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۱

 

شد عمر و زمانه را جوادی نرسید

وز نامهٔ آرزو سوادی نرسید

دستی که به دامن قناعت نزدیم

دردا که به دامن مرادی نرسید

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۲

 

گویی که میفکن دبه در پای شتر

تا من چو خران همی جهم بر آخر

گر نه زندت صلاح قواد پسر

من بر ... این سخن زنم ... ی پر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۳

 

رای تو که آفتاب فضلست و هنر

گر یاد کند نیم شب از نیلوفر

ناکرده برو تمام رای تو گذر

از آب به خاصیت برافرازد سر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۴

 

ای عشق به جز غمم رفیقی دگر آر

وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر

وی هجر بگفته‌ای بریزم خونت

گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۵

 

دی ما و می و عیش خوش و روی نگار

وامروز غم جدایی و فرقت یار

ای گردش ایام ترا هر دو یکیست

جان بر سر امروز نهم دی باز آر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۶

 

در دست غمت دلم زبونست این بار

وین کار ز دست من برونست این بار

وین طرفه که با تو نرد جان می‌بازم

دست تو بهست ودست خونست این بار

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۷

 

دل محنت تازه چاشنی کرد آخر

سوگند هلاک جان من خورد آخر

عشقی که فرود برد جهانی به زمین

می‌جست و هم از زمین برآورد آخر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۸

 

بر من شب هجر تو سرآید آخر

این صبح وصال تو برآید آخر

دستی که ز هجران تو بر سر دارم

از وصل به گردنت درآید آخر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۹

 

ما این همه غم با که گساریم آخر

وین غصه دمی با که برآریم آخر

کس نیست که با او نفسی بتوان زد

تنها همه عمر چون گذاریم آخر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۰

 

ای ماه تمام برنیایی آخر

جانی که همی رخ ننمایی آخر

چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال

جان من و ماه من کجایی آخر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۱

 

دی گر بفزود عز دین عدل عمر

وز جور تهی کرد زمین عدل عمر

امروز به صد زبان جهان می‌گوید

ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۲

 

خورشید ز رای مقتفی دارد نور

وز دولت سنجریست گیتی معمور

وز رایت این رایت دین شد منصور

احسنت زهی خلیفه سلطان دستور

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۳

 

ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر

وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر

دانی همه علمها مگر غیب خدای

داری همه چیزها مگر عیب و نظیر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۴

 

هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر

تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر

هان تا ز قصاص من نترسی که مرا

هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۵

 

منصوریه هرگزت درآمد به ضمیر

کاید به درت موکب میمون وزیر

هین کو لب غنچه گو بیا دست ببوس

کو دست چنار گو بیا دست بگیر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۶

 

ای چرخ نفور از جفای تو نفیر

وی بخت جوان فغان از این عالم پیر

ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر

وی دست اجل ز دست غم دستم گیر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۷

 

ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر

وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر

یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر

وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۸

 

از دست تو بنده داستانی شده گیر

وز مهر نشانهٔ جهانی شده گیر

دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست

من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۹

 

جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر

غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر

در کار تو کارم ار به جان یابد دست

تو پای به کار برمنه کار مگیر

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴۰

 

از آرزوی خیال تو روز دراز

در بند شبم با دل پر درد و نیاز

وز بی‌خوابی همه شب ای شمع طراز

می‌گویم کی بود که روز آید باز

انوری
 
 
۱
۶۱
۶۲
۶۳
۶۴
۶۵
۷۴