خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۱
تا گشت سر کوی مغان منزل من
حل گشت به یمن عشق هر مشکل من
بر غم چه نهم تهمت بیهوده که هست
پیمانهٔ پر بادهٔ حسرت دل من
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۲
در کوی تو خاطری ندیدم محزون
زاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون
ساقی سر گرم باده، مطرب خواهند
کل حزب بما لدیهم فرحون
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۳
شد باغ ز شمع گل رعنا روشن
وز مشعل لاله گشت صحرا روشن
از پرتو روی آتشین رخساری
گردید چراغ دیدهٔ ما روشن
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۴
تا بشنودم کاهوی شیرافکن من
ماتم زده شد چون دل بیمسکن من
حقا و به جان او که جان در تن من
بنشست به ماتم دل روشن من
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۵
تا رخت بیفکند به صحرا دل من
سرمایه زیان کرد ز سودا دل من
یک موی نماند از اجل تا دل من
القصه بطولها دریغا دل من
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۶
خاقانی اگر توئی ز صافی نفسان
بر گردن کس دست به سیلی مرسان
زیرا که چو بر گردن آزاد کسان
شمشیر رسد به که رسد دست خسان
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۷
ای روی تو محراب دل غمناکان
وی دست تو سرمایه بر سر خاکان
روزی که روند سوی جنت پاکان
جز تو که کند شفاعت بیباکان
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۸
خاقانی از اول که دمی داشت فزون
میبود درون پرده چون پرده درون
از مجلس خاص خاصگان است اکنون
چون خلعه درون در و چون حلقه برون
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۹
مجلس ز می دو ساله گردد روشن
چشم طرب از پیاله گردد روشن
پژمرده بود گل قدح بی می ناب
از آب چراغ لاله گردد روشن
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۰
ماها دلم از وصال پر نور بکن
میلی سوی این خاطر رنجور بکن
ای یوسف وقت جنگ را دور بکن
گرگ آشتیی با من مهجور بکن
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۱
پیداست که سودای تو دارم ز نهان
صفرا مکن این آتش سودا بنشان
دارم سر آنکه با تو در بازم سر
گر هست سر منت سری در جنبان
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۲
تیغ از تو و لبیک نهانی از من
زخم از تو و تسلیم جوانی از من
گر دل دهدت که جان ستانی از من
از تو سر تیغ و جان فشانی از من
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۳
گر خاک ز من به اشک خون پالودن
نالید، منال کو گه آسودن
زینسان که فراق خواهدم فرسودن
بر خاک ز من سایه نخواهد بودن
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۴
چون زندگی آفت است جانم گم کن
چون سایه حجاب است نشانم گم کن
چون بیتو سر و پای جهان نیست پدید
بر زن سر غمزه و جهانم گم کن
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۵
خاقانی اگرچه دارد از درد نهان
جان خسته و دیده غرقه و دل بریان
اینک سوی وصل تو فرستاد ای جان
جان تحفه و دیده مژده و دل قربان
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۶
امروز به حالی است ز سودا دل من
ترسم نکشد بیتو به فردا دل من
در پای تو کشته گشت عمدا دل من
شد کار دل از دست، دریغا دل من
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۷
خاقانی را غم نو و درد کهن
آورد بدین یک نفس و نیم سخن
تا من به تو زندهام به دل کس نکنم
چون من رفتم تو هرچه خواهی میکن
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۸
خاقانی اگر کسی جفا دارد خو
پاداشن او وفا کن و باز مگو
آن کن به جهانیان ز کردار نکو
گر با تو کند جهان نیازاری ازو
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۹
خاقانی ازین کوچهٔ بیداد برو
تسلیم کن این غمکده را شاد برو
جانی ز فلک یافتهٔ بند تو اوست
جان را به فلک باز ده آزاد برو
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸۰
کو آن می دیرسال زودافکن تو
محراب دل من ز حیات تن تو
میخانه مقام من به و مسکن تو
خم بر سر من، سبوی در گردن تو