گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

گفته ست یکی حکیم کامل حکم است

راحت ز جهان مجوی کاندر عدم است

هر چیز که عین راحتش می دانی

آن راحت محض نیست دفع الم است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

ماهی که هنوز در دل فاخر ماست

با آن بم و طنبور که در خاطر ماست

از دیدن آن خود دل ما گشته ملول

هم هوئی و گنبدش که او ناظر ماست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

زین شور و شری که از غمت در سر ماست

در شورش خیل فتنه سرشر سر ماست

در سر دربازم با تو گر سرسر تست

سردرسر تو کند سر ار سر سر ماست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

افسانه شهر قصه مشکل ماست

دیوانه دهر این دل بیحاصل ماست

بر ما نکند رحم اگر دل دل تست

وز تو نشود سیر اگر دل دل ماست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

از حسرت چهره ایکه باغ دلم است

از باغ و بهار و گل فراغ دلم است

از بهر رخ دوست به باغ آمدمی

چون بی رخ اوست باغ داغ دلم است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

تا عشق تو همنشین دل ماست

داغ غم عشق بر جبین دل ماست

از ابر دو دیده هردمش آب دهم

تا کشت غم تو بر زمین دل ماست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

یاد تو شب و روز قرین دل ماست

سودای رخت گوشه نشین دل ماست

از حلقه بندگیت بیرون نشوم

تا نقش حیات بر نگین دل ماست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

این ابر که چون حادثه پیوسته ماست

بارانش همه بار دل خسته ماست

می نگشاید همچو دل ما نفسی

او نیز مگر کار فروبسته ماست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

امشب شب برسر زدن و زاریم است

و اندیشه بیخوابی و بیداریم است

صد شب ز لب تو خورده ام جام شراب

آن رفت و کنون نوبت غمخواریم است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

آن گوهر جان که در دریائی ماست

و آسایش و کام دل سودائی ماست

چون مردم چشم از آنکه خرد است و عزیز

بر دیده نشانمش که بینائی ماست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

برخیز و بده باده چه جای سخن است

کامشب دهن تنگ تو روزی من است

ما را چو رخ خویش می گلگون ده

کاین توبه من چو زلف تو پرشکن است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

تا ظن نبری که عشق در نقصان است

یا بی تو دل مرا سر و سامان است

از بیم زبان دشمنان خاموشم

ورنه غم از آنچه بود صد چندان است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

دستی که هزار درد را درمان است

بر بربستی وزان دلم حیران است

یعنی که ضمان روی خلق منم

بر سینه اگر دست نهادی زان است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

نه از تو مرا بخت ظفر یافتن است

نز وصل تو امید دگر یافتن است

در عالم گفتگوی نومید شدم

دریاب مرا که وقت دریافتن است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

زانجا که فریب طبع دلدار من است

می گفت وفا و مهر تو کار من است

گفتم باری تو دعوی مهر مکن

کاین قاعده دل وفادار من است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

دیدار تو شمع عالم افروز من است

رخسار تو نوبهار و نوروز من است

خلقی به بهار و روز نو دلشادند

روی تو بهار طرب اندوز من است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

عشق تو که مرهم دل ریش من است

بیگانه نمی شود مگر خویش من است

از من دل و صبر بازگشتند و هنوز

منزل منزل غم تو در پیش من است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

کاری که زهجران تو در پیش من است

نه در خور وهم چاره اندیش من است

رفتی تو و سالها دوا نپذیرد

آن درد که از تو در دل ریش من است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

جای غمت این دل پریشان من است

گنج هوست سینه ویران من است

از اول بیت قلب کن حرفی پنج

کآن نادره نام خوش جانان من است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

بی بزم تو باده اشک خونین من است

بی روی تو آه و گریه آئین من است

بی نام تو نقش سکه مسمار دل است

بی یاد تو لفظ خطبه نفرین من است

مجد همگر
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۲۸
sunny dark_mode