گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۹

 

شمعی که ازوست عیش می خوران خوش

وز سوز وی است وقت بیداران خوش

گریان گریان تا به سحرگه می گفت

بگذشت مرا روز شب یاران خوش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۰

 

ای گاه عتاب خوی بدساز تو خوش

هنگام فریب عشوه و ناز تو خوش

چون عارض گل روی دل افروز تو خوب

چون نغمه بلبل دم و آواز تو خوش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۱

 

ای چون لب شیرین تو دشنام تو خوش

وی چون دهن تنگ تو پیغام تو خوش

چون چهره حور روی دلخواه تو خوب

چون بوی بهشت بوی اندام تو خوش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

سیلاب ز جوی دیده راندم شب دوش

خاک همه شهر برفشاندم شب دوش

ای دوست ندانم که دعاهای که بود

کاندر غم تو زنده بماندم شب دوش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

خوش باش به هر حال و مشو بیش اندیش

نیکی و بدی به وقت خویش آید پیش

زنهار ز چرخ تا نباشی دلریش

کو نیز خبر ندارد از گردش خویش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۴

 

ای روی تو آراسته بی آرایش

دیدار تو داده روح را آسایش

بخشود نیم گرت سر بخشش هست

کز بهر چنین روز بود بخشایش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۵

 

ای جور تو از صبر من غمگین بیش

هجر تو ز طاقت من مسکین بیش

گفتی که سزای خویش بینی دیدم

این است سزای من و صد چندین بیش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۶

 

اکنون که تهی ست منزل من ز نشاط

اندوه دل است حاصل من ز نشاط

گویند نشاط دل ز مستی خیزد

خیزد همه مستی دل من ز نشاط

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۷

 

از آتش دل شدم شب افروز چو شمع

گشتم ز غم تو خویشتن سوز چو شمع

روزم نه قرارست و شبم نه خور و خواب

می میرم و می زیم شب و روز چو شمع

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۸

 

جانا رخ من زرد شدا ز گرد فراق

بی روی تو خون شد دلم از درد فراق

زنهار نه در کف فراقم فکنی

از بهر خدا که نیستم مرد فراق

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۹

 

خون کرد دلم را چو دل لاله فراق

بر من بگماشت گریه و ناله فراق

بعد از عمری چو یار دیدار نمود

یک ساعته وصل بود و یکساله فراق

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۰

 

عهد من دل شکسته زینگونه سبک

مشکن که بود عهد عزیزان نازک

دانی که چو آبگینه ما را دلکی ست

آسان شکن و ساده و صافی و تنک

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۱

 

از نظم تباه دل نمی داری تنگ

وز دامن من باز نمی داری چنگ

من ننگ ز شعر نیک خود می دارم

وز شعر بد خود تو نمی داری ننگ

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۲

 

ای سنگدل ار کوه ثباتی و درنگ

غافل منشین ز زاری این دل تنگ

کآن ناله کنم شام که بگدازد کوه

وان گریه کنم سحر که خون گردد سنگ

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

دلهاست ز چشم و دهن تنگ تو تنگ

ای یافته گل ز روی گلرنگ تو رنگ

بر جان خوردم زان قد چون تیر تو تیر

بر دل بستم زان دل چون سنگ تو سنگ

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

نه عمر عزیز داد یک راحت دل

نه سعی جمیل کرد حل مشکل دل

زنهار ز سعی و کوشش پر باطل

فریاد ز عمر ضایع بیحاصل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

ره جوی و مکن تکیه بر این منزل گل

جان ورز و مکن یاد دل بی حاصل

کآن مزبله ئیست چند یا از تن و تن

وین غمکده ئیست چند یا از دل و دل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۶

 

هرگز ز تو نگلسم محال است محال

یا عهد توبشکنم خیال است خیال

بر تو نکنم دعوی خون دل خویش

خون دل من بر تو حلال است حلال

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۷

 

ای یار چو اندیشه و مونس چو خیال

شایسته چو روحی و پسندید چو مال

آزرده مشو اگر دلت بگرفته است

شک نیست که خورشید بگیرد هر سال

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۸

 

گشتم ز جفای فلک و گردش سال

بد حال و نخواهم که کسم داند حال

تا گریم و دوستم بگوید مگری

یا نالم و دشمنم بگوید که منال

مجد همگر
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
sunny dark_mode