گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۹

 

هر صبح شوم به خلوت آباد سحر

وز یاد تو و مهر دهم داد سحر

از مهر تو بر باد دهم جان عزیز

گر بوی تو آورد به من باد سحر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۰

 

بر ما رقم خطا کشیدی آخر

وز کام دو عالمم بریدی آخر

و اکنون به امید وصل تو دادم دل

بختم ز تو این بود که دیدی آخر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۱

 

عشق آمد و تازه کرد ریشم دیگر

و اندر رگ جان شکست نیشم دیگر

خیل ستمش پیش و پس دل بگرفت

تا خود چه غم آورد به پیشم دیگر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۲

 

ای نام من از عشق تو دیوانه شهر

وی خصم من آشنا و بیگانه شهر

منسوخ شده است ویس و رامین امروز

عشق من و حسن تست افسانه شهر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۳

 

حالیست عجب با توام ای طیره حور

بی تو دل و دیده را نه روح است و نه نور

ای منزل تو دل و دل از هجر تو ریش

ای جای تو چشم و چشم از روی تو دور

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۴

 

آخر ز من ای عهد شکن یادآور

وز عهد قول خویشتن یادآور

با شرط وفا و دوستی باز اندیش

یا عهد خود و صحبت من یاد آور

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۵

 

ای دل زر و جاه از اهل دنیا مپذیر

غافل مشو از حال وزیر و شه و میر

در دولت تیزشان تماشا می کن

وز نکبت زود همه شان عبرت گیر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۶

 

ای چون تو جوان نبوده در عالم پیر

چون عقل هنر جوی و چو دل عیش پذیر

پرسیده بدی که سرخ را قافیه چیست

همچون رخ خوب تست کش نیست نظیر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

یارب غم دلبر ز روانم برگیر

درد از دل ریش ناتوانم برگیر

یا سخت دلش نرم بکن در حق من

یا بار غم عشق ز جانم برگیر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۸

 

در کینه به جان بکوش و رک باز مگیر

در حادثه بازی از فلک باز مگیر

روئی که دریغم آمد از چشم ملک

امروز به رغم من زسک باز مگیر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۹

 

با جوز عروس حجله بستند و سریر

جوزی چو پنیر دارد آن ماه منیر

بر خوانچه تعزیت بسی دید ستم

بر خوان عروسی نبود جوز و پنیر

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۰

 

زان سوز که از تو دارم ای شمع طراز

زان درد که خوردم از تو شبهای دراز

تا دل ماند بر دل ماند داغ

گر عمر بود به عمرها گویم باز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۱

 

ازبیخوابی در دل شبهای دراز

من شمع گدازنم و تو شمع طراز

من می سوزم ز هجر با حسرت و درد

تو می سازی خلوت با عشرت و ناز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۲

 

یکدم نشوی با من مسکین دمساز

کز حادثه صد در نشود بر من باز

یک بوسه ز لعل تو و صد خون جگر

یک غمزه ز چشم تو و شهری غماز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۳

 

برقی بودی که جستی ای مایه ناز

پنهان بنمودی رخ چون شمع طراز

روشن کردی چشمم و بگشادی راز

در من زدی آتش و نهان گشتی باز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

تا کی بود این فریب و مکر ای بد ساز

تا چند بود این غم و هجران دراز

از من همه صبر و صبر و پندار و امید

وز تو همه وعده وعده عشوه و ناز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۵

 

چون رشته تنم به تاب هجران مگذار

بر دست مپیچ بیش از این رشته ناز

سر رشته عهد تو رگ جان من است

گر بگسلد این رشته که پیوندد باز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۶

 

چون روی نمود بخت و وصل آمد ساز

در عیش و طرب گرای و کمتر کن ناز

بس روز مرا بود بدین شب امید

بس شب که مرا بود بدین روی نیاز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

نومید بدم ز دیدنت عمر دراز

عمری شدم از عشوه تو در تک و تاز

چون باد بدان عمر من و عهد تو نیز

هم با سر نومیدی خود رفتم باز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۸

 

شمعم که ز دوری تو ای مایه ناز

کارم همه شب گریه و سوز است و گداز

کوتاهی عمر خویشتن می خواهم

تا باز رهم از غم شبهای دراز

مجد همگر
 
 
۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۸