گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

در خواب غرور خلق بیداری نیست

وز مستی جهل دهر هشیاری نیست

احوال غم فراق آن عهد شکن

در حال چو با قلم بگفتم بگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

گر کوتهی عمر ز بیدادگریست

با ظلم تو این عمر دراز تو ز چیست

پیغمبر حق به سال شصت و سه گذشت

تو ظالم ضال تا به صد خواهی زیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

ز اخلاق هر آنچه در بشر می بایست

ز آداب هر آنچه در هنر می بایست

بودت همه با کمال خوبی و سخا

جز عمر به کار تو چه درمی بایست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

از چرخ کبود بر دلم زنگاریست

وز دهر سیه سپید بردل باریست

این سرخی اشک و زردی چهره من

از خط بنفش سبزواری یاریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

هر روز زمانه را ز نو بازاریست

هر لحظه ز نو حادثه در پیکاریست

ای یار کهن ز رنج نو دل مشکن

کاین چرخ کهن نو به نو اندر کاریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

از مرگ تو مهر و ماه و انجم بگریست

حور و ملک و پری و مردم بگریست

بر ساز بنام تو سرودی گفتم

طنبور بنالید و بریشم بگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

با دل غم آن صنم بگفتم بگریست

با دیده چو شرح غم بگفتم بگریست

احوال غم فراق آن عهدشکن

در حال چو با قلم بگفتم بگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

چشم شب دوش اشک به دامن بگریست

بر من ز جفای دوست دشمن بگریست

گردون که هزار دشمنی با من داشت

خوش خوش به هزار دیده بر من بگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

کس نیست که از غمت به زاری نگریست

وز بهر تو سرو جویباری نگریست

چندانکه گریست چشم من بر قد تو

برسرو چمن ابر بهاری نگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

می آمد و دزدیده مرا می نگریست

می رفت و دگر سوی قفا می نگریست

یا شیوه خویشتن خوشش می آمد

یا از سر مرحمت به ما می نگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

چون گل به میان خار می باید زیست

با دشمن دوست وار می باید زیست

خواهی که سخن ز پرده بیرون نشود

در پرده روزگار می باید زیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

چون دید که تن را به غمش تاب ورکی ست

شد دور که در دعوی عشق تو شکی ست

واکنو که چو مو گشته ام از عشق میانش

آمد که میان من و تو هر دو یکی ست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

دیدار تو مونس همه ساله کیست

زلف و رخ تو بنفشه و لاله کیست

شبها ز تو می نالم و تو می شنوی

آخر روزی بپرس کاین ناله کیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

هستت خبر ای جان که خریدار تو کیست

وانده خر و جانفروش بازار تو کیست

من خود دانم که کشته درد کی ام

تو کی دانی که عاشق زار تو کیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

چون دوستی تو اصل دشمن کامی ست

این سوختن من از فراقت خامی ست

وامید من آبستن بس نومیدی ست

نامم ز تو آلوده صد بدنامی ست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

زلف تو که دل در شکنش زندانیست

دزد است و به آویختگی ارزانیست

دل برد و هزار کس گواهند بر این

وان شوخ هنوز برسر پیشانیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

در سینه دلم که گنج لعل کانیست

رویش ز ستمهای تو در ویرانیست

سرگردانم ز من چه گردانی سر

خود بهر من از تو همه سرگردانیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

گیرم که به مهر ما دل گرمت نیست

یا خود به مثل وفا و آزرمت نیست

آخر چو ز روی من نمی داری شرم

باری ز حق صحبت من شرمت نیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

چشمت که چنو زهره افسونگر نیست

از تیغ که مریخ زند کمتر نیست

تا مشتری رخ چو ماهت شده ام

روز زحلم به هیچ رو درخور نیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

در عشق چو من سوخته غمخور نیست

در حسن نظیر تو بتی دلبر نیست

در آینه خود نگر و عاشق شو

گر عشق من و حسن خودت باور نیست

مجد همگر
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۲۸
sunny dark_mode