آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶
تن ز آتش غم، چو عود می بین و مپرس
آهم بلب کبود می بین و مپرس
کس را خبر از درون آتشکده نیست
از روزنه هاش دود می بین و مپرس
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷
خسرو، کآراست ملک چون روی عروس
نوشید می و به لعل شیرین زد بوس
هم نغمه ی نی شنید و هم ناله ی کوس
هر کار که خواست کرد، لیکن افسوس
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸
جانم ز تو شد تباه، افسوس افسوس!
روزم ز تو شد سیاه، افسوس افسوس!
اکنون بتو نیست راه، افسوس افسوس
افسوس افسوس و، آه افسوس افسوس!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹
یا رب مپسند کعبه گردد ناووس
دهقان گیرد کاسه، ز دست کاووس
بر ساعد روسبی نشیند شاهین
در خانه ی روستا خرامد طاووس
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰
یاری کامروز نقد دل باختمش
در کشور حسن، رایت افراختمش
فرداست که میمیرم و، خواهد گفتن:
افسوس که زود رفت و نشناختمش!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱
یار آمد و، جان برایگان میدهمش
جان در قدم سرو روان میدهمش
او میگرید بر من و، من میگویم:
دل میدهدم کنون که جان میدهمش!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲
خوش آنکه ز وصل تو شبی بالم خوش
رو بر کف پای نازکت مالم خوش
چشم تو بمن باشد و من گریم زار
گوش تو بمن باشد و من نالم خوش
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳
امشب مهم آمد، نه چنان فاش که دوش
گفتا: کشمت- گفتمش: ای کاش که دوش
میکشتی و از غصه نمی بایستم
هر شب گفتن: شبا چنان باش که دوش!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴
نقشی زخطا نبسته کلک تو زخط
در دایره ی وجود ذات تو نقط
جان بخشی و جان ستانی، اما نه غلط
آن گاه سخا کنی بر این، گاه سخط
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵
بوی گل خود میشنوم از گل باغ
هم نکهت مشکین خطش از سنبل باغ
می نشنود از ناله ی کنج قفسم
گوش گل باغ، ناله ی بلبل باغ
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶
شد ماه سخن نهفته آذر ز کلف
د ررخامه نماند قدر و در نامه شرف
در کار سخن مکن دگر عمر تلف
یا چنگ بچنگ گیر، یا دف بر کف
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷
روز وصلت، شد آتش افروز فراق!
ز آن روز، همه شب بودم، سوز فراق
ز آن شب که نشست شمع با پروانه
هر روز بر او میگذرد روز فراق
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸
گفتم: گویم درد غم اندوز فراق
جانت سوزم ز آتش سوز فراق
دردا که بصد روز قیامت نتوان
گفتن کاری، که کرد یک روز فراق
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹
شادیم، مدام از غم دلکش عشق
پیوسته خوشیم، از خوش و ناخوش عشق
هرگز نکشم دست ز دامان گناه
گر آتش دوزخ است، چون آتش عشق
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰
ای بسته در صلح و گشاده در جنگ
از جنگ من و تو، کار بر من شده تنگ
فرق است بلی میان جنگ من و تو
تو سنگ زنی بشیشه، من شیشه بسنگ
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱
ای خواجه، چه میگریزی از من مه و سال؟!
نه تو بکرم شهره و نه من بسؤال!
چون دوست بود دشمن دشمن، مگریز!
مال تو تو را دشمن و، من دشمن مال!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲
آن چارده ساله ماه، کز غنج و دلال
دارد بجبین چین، ز کسش نیست ملال
چین نیست که بر جبین او می بینی
آراسته ماه چارده را بهلال
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳
ای شوخ! فراق تو کشیدن مشکل
از من چو رمیدی، آرمین مشکل
گفتی که: بگوی حال خود، تا شنوم
گفتن آسان، ولی شنیدن مشکل!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴
عید است، مگردان صنما روی ز گل
مینا طلب از لاله، قدح جوی ز گل
در پای گلی، بکف چو گیری جامی
گل رنگ ز می گیرد و می بوی ز گل
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵
ز آن شب که رخت دیده، گلت چیدستم
ا زدیدن روز، دیده پوشیدستم
هر روز گرفته شمع خورشید بکف
گردم پی آن شب که، تو را دیدستم