گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد

در جان من، این آتش جانسوز مباد

آن روز که من پیش توام، شب نشود

آن شب که تو در پیش منی، روز مباد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

در تن، نفسی جان غمین، بیتو مباد

در باغ، شکفته یاسمین، بیتو مباد

تو مشغول عمارت زیر زمین

من میگویم: روی زمین، بیتو مباد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

ایزد، همه عمر کامرانیت دهاد

با خلق زمانه مهربانیت دهاد

وز جام جم، آب زندگانیت دهاد

اینها همه درخور جوانیت دهاد!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

شاها بروادت بجهان داد زیاد

عمرت ز همه جهانیان باد زیاد

خصمت نبود، ور بود آن، زاد زیاد

هر کس بودت دوست، بجان شادزیاد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

آن کس که بچرخ، نقش اختر بندد

و آن کس که ببحر، آب گوهر بندد

نه بند ز دست دشمنت بگشاید

نه بر رخ بنده ی تو، در بر بندد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

دیدم گلکی بصد دهان میخندد

گفتم: بطراوت چمن میخندد

گریان گریان، بلبلی از شاخ گلی

گفتا: که نه، بر گریه ی من میخندد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

جان رفت و، دل از تو باز دردی دارد؛

اشک سرخی و رنگ زردی دارد

غافل منشین، که خاک غم پرور من

هر چند بباد رفته، گردی دارد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

امشب که ز وصلم به طرب می‌گذرد

از غصه به من شبی عجب می‌گذرد

گر دم نزنم، فغان که غم می‌کشدم؛

ور شکوه کنم، آه که شب می‌گذرد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

در کوی بتان، گاه نفس میگیرد؛

گفتیم: دل آنکه داد، پس میگیرد

در گوشه ی بام، گفت ماهی: رو رو

در کوچه ما دزد عسس میگیرد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

وقت است بهار، باغ و راغ افروزد؛

وز لاله و گل، شمع و چراغ افروزد

گل، چهره اش از خون جگر گیرد رنگ؛

لاله، رخش از آتش داغ افروزد!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

از خواب سیه روز تو، چون شب خیزد؛

چون شب، ز غمت یار بش از لب خیزد!

گوید: یا رب، یا رب او هر که شنید؛

از یک یار ب، هزار یا رب خیزد!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

نایی ز نوا فتاده، تا نی برسد!

ساقی سر خم ستاده، تا می برسد!

یک ناله بسینه مانده، تا کی بکشیم؟!

یک جرعه نصیب ماست، تا کی برسد؟!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

چون کار نظر بپاک بینی برسد

یا زور کمر بدار چینی برسد

نبود عجب ار، ز گفتگوی زن وشوی

زحمت ببرادران دینی برسد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹ - ماده تاریخ (۱۱۷۵ ه.ق)

 

صهبا، ز زکامش مژه چون پرنم شد؛

زین واقعه حال دوستان درهم شد

چون کند دو دندان، پی تاریخ آذر

گفتا که: دو از خوشه ی پروین کم شد»

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

ترکی که مرا برده ی خود میداند

جانم بلب آورده ی خود میداند

در پیش وی آن به که زبان بربندم

از شکوه، که او کرده ی خود میداند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

ای کاسلامت، بکافریها ماند؛

دل باختنت، بدلبریها ماند!

ترسم که ز اول ستمت، جان نبرم؛

و اندر دل تو، ستمگریها ماند!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

هاروت، بجزع چشم بندت ماند!

یاقوت، بلعل نوشخندت ماند!

شمشاد، بسرو سر بلندت ماند!

خورشید، بماه دلپسندت ماند!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

عقلی که، حذر کنم ز خوی تو نماند!

صبری که، سفر کنم ز کوی تو نماند!

پایی که، گذر کنم بسوی تو نماند!

چشمی که، نظر کنم بروی تو نماند!!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

گفتی: ز کسیت کینه در سینه نماند

چون نقش بد و نیک در آیینه نماند

لوحی است عجب آینه ی سینه ی ما

کش ماند نشان ز مهر و، از کینه نماند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

ای دوست، اسیران تو یک یک رفتند؛

وز دام تو طایران زیرک رفتند

بشنو، که جرس ناله کنان میگوید:

یک قافله دل ز کویت اینک رفتند

آذر بیگدلی
 
 
۱
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۸
sunny dark_mode