گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۲ - درباره قوام‌السلطنه و وثوق‌الدوله

 

بدبختی ایران ز دو تن یافت دوام

این نکته مسلم خواص است و عوام

آن دولت انگلیس را بود وثوق

این سلطنت هنود را هست قوام

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

چندی ز هوس باده پرستی کردم

می خوردم و از غرور مستی کردم

چون پای امیدواریم خورد بسنگ

دیدم که عبث دراز دستی کردم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

هنگام جوانی به خدا پیر شدم

از گردش آسمان زمینگیر شدم

ای عمر برو که خسته کردی ما را

وی مرگ بیا ز زندگی سیر شدم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

عمری به هوس گرد جهان گردیدم

از دشمن و دوست خوب و بد بشنیدم

سرمایه زندگی همین بود که من

با دیده بسی ندیدنیها دیدم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

یک چند گرفتار خطر گردیدم

با گفتن حق گرد ضرر گردیدم

گوش شنوا نداشت کس، گشتم گنگ

فریاد ز بسکه بود کر گردیدم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

من حسرت آب زندگانی نخورم

وز خوان جهان جز کف نانی نخورم

چون زندگیم غم جهان خوردن بود

مردم که دگر غم جهانی نخورم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

من حسرت آب زندگانی نخورم

در خوان جهان جز کف نانی نخورم

چون زندگیم غم جهان خوردن بود

مردم که دگر غم جهانی نخورم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

با دیده سرخ و چهره زرد خوشم

با سینه گرم و ناله سرد خوشم

یاران همه شادی از دوا می طلبند

تنها منم آنکه با غم و درد خوشم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

از روز ازل عاشقی آموخت دلم

از عشق چو شمع شعله افروخت دلم

تا خاک مرا دهد بباد آتش عشق

از دیده نریخت آب تا سوخت دلم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

آن روز که حرف عشق بشنفت دلم

شب تا به سحر میان خون خفت دلم

از بسکه خزان نامرادی دیدم

صد بار بهار آمد و نشکفت دلم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

دارم سر آنکه عیش پاینده کنم

جبران گذشته را در آینده کنم

بگذارد اگر باد حوادث چون گل

یک صبح به کام دل خود خنده کنم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

آن سبزه که ترک این چمن گفت، منم

آن لاله که از اشک به خون خفت، منم

وآن غنچه لب بسته که از تنگدلی

صد بار بهار آمد و نشکفت، منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

با فکر قوی گرسنه چون شیر، منم

وز چار طرف بسته زنجیر منم

جز خون نخورم ز دست هر دشمن و دوست

در معرکه چون برهنه شمشیر منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۵

 

آن خم که بود مدام در جوش، منم

آن مرغ که شد به شام خاموش، منم

در حلقه رندان خراباتی خویش

آن پاک نشین خانه بر دوش، منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

از بسکه چو سرو چمن آزاده منم

چون سایه سرو خاک افتاده منم

گر عیب نبود راستی پس از چیست

بی چیز و تهی دست و گدازاده منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

از رنگ افق من آتشی می‌بینم

در خلق جهان کشمکشی می‌بینم

اما پس از این کشمکش امروزی

از بهر بشر روز خوشی می‌بینم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

در موسم گل طرف چمن می‌خواهم

با خویش گلی غنچه‌دهن می‌خواهم

دیروز دلم شکست و کردم توبه

و امروز دل توبه‌شکن می‌خواهم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

تا چند ز آه سینه دل چاک شوم

تا کی ز سرشک دیده غمناک شوم

این آتش و آه و آب چشمم باقیست

تا از اثر باد اجل خاک شوم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

با دشمن و دوست گر شدی نرم چو موم

چون نقش نگین شوی مکن شرم چو موم

با خصم هماره باش سرسخت چو سنگ

با دوست همیشه باش دل نرم چو موم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

تا درس محبت تو آموخته‌ایم

در خرمن عمر آتش افروخته‌ایم

بی‌جلوه شمع رویت از آتش غم

عمری‌ست که پروانه‌صفت سوخته‌ایم

فرخی یزدی
 
 
۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۳۰
sunny dark_mode