گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

روزی که مرا ز دیر بیرون کردند

در ساغر من شراب گلگون کردند

هر نخل که کاشتم چو بیرون آمد

خوبان به کرشمه بید مجنون کردند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

در دار جهان که خاص و عامی چندند

بدنامی چند و نیکنامی چندند

عالم چو تنور، خلق چون قرص خمیر

چسبیده در او پخته و خامی چندند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

قومی با خویش اعتباری دارند

با خلق ز کبر، گیر و داری دارند

خوشحال کسانی که به هر حال به دست

یا جام شراب یا نگاری دارند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

گیرم که جهان را به کمندی گیرند

هر دم سر راه مستمندی گیرند

از این همه گیرایهٔ شان آن بهتر

بینند قبور را و پندی گیرند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

گر مست شوم [سر] تو هشیار کند

گر خواب روم لطف تو بیدار کند

در هر رنگی برو چو گل پنهان شو

بوی تو مرا از تو خبردار کند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

آنان که به علم خویش مغرورانند

هر یک به مثل نادرهٔ دورانند

نی ز آن سان آنچه خود می دانند

یک کف خاکی و قطره ای بارانند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

ای آن که تو را شاه و گدا یکسانند

واندر طلبت به جان و دل پویانند

خورشید و مه و ستاره و چرخ و فلک

در دایرهٔ حکم تو سرگردانند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

آنان که ندانند تو را می خوانند

در لرزه چو بید بر سر ایمانند

پستان [امل] گرفته هر یک به دهن

گهوارهٔ طفل نفس می جنبانند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

آن قوم که روز و شب تو را جویانند

هر یک به قمار عشق نرادانند

مانند همه به فکر شطرنج خیال

نادیده رخت پیاده ای می رانند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

آنان که یکی هزار افسانه کنند

اثبات خود و فنای بیگانه کنند

تنبورهٔ عقل خویش با هر که رسند

چندان بنوازند که دیوانه کنند

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

درویش که با قناعت و صبر بود

در چشم جهانیان به از بدر بود

خار از سبکی خوار و پریشان گشته

از تمکینش گهر گرانقدر بود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

ای از خوف تو آسمان جامه کبود

وی در ره تو زمین مسکین به سجود

تو بی رنگ و چه رنگ ها از تو نمود

جز ذات تو جملگی نمودی است نه بود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

خود را تو مبین که بی خدا نتوان بود

با آن که سوا شدی سوا نتوان بود

او بی تو وجود است تو بی او معدوم

پس تا هستی از او جدا نتوان بود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

بی رنگ به رنگ چون تجلی بنمود

گشتند [عدوی] هم خلیل و نمرود

چون باز ز دست رنگ گشتند خلاص

با هم کردند صلح، بی گفت و شنود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

تا پای تو سر، سر تو تا پا نشود

از رشتهٔ کار تو گره وانشود

نفست گوید فنا شدم حق گشتم

باور نکنی که خر مسیحا نشود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

تا جسم مکدرت همه جان نشود

خورشید معانی تو تابان نشود

صاحب نظران جای به پهلو ندهند

تا جوهر شمشیر نمایان نشود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

تا از میلی دلت گریزان نشود

هرگز راهی تو را به جانان نشود

خواهی که دو خانه را عمارت سازی

تا بر سر این مقیدی، آن نشود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰

 

کوه غم یار کندن آسان نشود

تا تیشهٔ طبع نفس، سوهان نشود

در قلهٔ قاف عشق دل جا نکند

تا صاف تر از لعل بدخشان نشود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۱

 

از ذکر زبان، انس به جانان نشود

بی جاذبهٔ کس صاحب عرفان نشود

حلوا گویی دهان نگردد شیرین

از حق گفتن کسی خدا دان نشود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۲

 

از مطلب من درد طلب من زاید

وز راحت من گرد تعب می زاید

بختم هر روز می شود آبستن

ناکرده ظهور شام، شب می زاید

سعیدا
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۹
sunny dark_mode