گنجور

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱

 

درویش چو صابری است کامش بادا

مَه چاکر، خورشید غلامش بادا

هر درویشی که قوت یومش باشد

گر کدیه کند خرقه حرامش بادا

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۲

 

هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا

جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا

چون دید رخ زرد و دل پر غم من

کآمد اجل و بدید و نشناخت مرا

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۳

 

آن کس که بنا نهاد این ایوان را

و این طاق روان گنبد گردان را

انگشت شکر در دهن کس ننهاد

تا باز نکرد زهر قاتل آن را

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۴

 

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت

زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۵

 

آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست

بر شرع وفا و سیرت راست کجاست

آن چشم که عیب دیگران بیند هست

چشمی که به عیب خویش بیناست کجاست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۶

 

چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است

این محتشمی و زور و زرها هیچ است

تا بتوانی دست ز نیکی بمدار

نیکی نیک است آن دگرها هیچ است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۷

 

ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است

وز چشمهٔ لطف آب حیاتم مدد است

علّت زاحد به اوحد آمد حرفی

علت بگذار کاینک اوحد احد است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۸

 

ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست

بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست

شکر تو به سالها کجا دانم گفت

عذر تو به عمرها کجا دانم خواست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۹

 

عشقت صنما مجاور دیدهٔ ماست

جز عشق تو هرچه هست بیگانهٔ ماست

هرگونه که هست با غمت می سازم

زیرا که غمت حریف دیرینهٔ ماست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۰

 

زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست

حسن رخ او نه درخور دیدهٔ ماست

اومیدی اگر در دل شوریدهٔ ماست

سوداست که در دماغ پوسیدهٔ ماست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۱

 

ابواب ملاقات اگر مسدود است

اسباب وصال معنوی موجود است

سوگند به خالقی که او معبود است

کز هر دو جهان وصل توَم مقصود است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۲

 

از حال مرید شیخ اگر بی خبر است

بس شیخ و مرید را در این ره خطر است

شیخی که نه واقف است از حال مرید

در عالم معنیش کجا رهگذر است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۳

 

دوش از سر پای یار با من بنشست

باز از سر دست عهدم امروز شکست

نه شاد شدم دوش و نه غمگین امروز

کان از سر پای بود این از سر دست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۴

 

عشق تو به عالم دل آمد سرمست

صد جام شراب بی نیازی در دست

جرعهٔ تو کلاه کفر و ایمان بربود

لعل تو قبول زهد و تقوی بشکست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۵

 

شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست

سرگشته و پای بسته و باد به دست

یا رب تو بده آنچ همی باید و نیست

یا رب تو ببر آنچ نمی باید و هست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۶

 

دل را خطری نیست سخن در جان است

جان افشانم که وقت جان افشان است

مرد ارچه به کار خویش سرگردان است

هم چارهٔ کار ازو بود گردانست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۷

 

[چندین مخور افسوس] که نتوان دانست

می باش به ناموس که نتوان دانست

خالی شو و از سر تکلّف برخیز

پای همه می بوس که نتوان دانست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۸

 

امروز که یار من مرا مهمان است

بخشیدن جان و دل مرا فرمان است

نامرد بود که او نسازد با کس

آن کس که بساخت با همه مرد آن است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۱۹

 

دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است

رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است

قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش

سرو و گل و مشک و قیر و عاج و خون است

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۲۰

 

سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است

آن نیز اسیر دلبر پرنمکی است

یک دل چه بود که بوسه ای از دو لبش

صد جان ارزد بدان خدایی که یکی است

اوحدالدین کرمانی
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode