گنجور

 
۱۸۶۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱

 

... در جگر الماس داری و نمی گویی سخن

زهر می نوشی فغانی و تحمل می کنی

بابافغانی
 
۱۸۶۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۲

 

... شکرست کاین وفا همه گاهی نمی کنی

کس را چه کار با تو فغانی ز نیک و بد

شبها بر آن در از چه پناهی نمی کنی

بابافغانی
 
۱۸۶۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

... نادان چگونه پیش برد سحر سامری

افروختی چراغ فغانی بیک نظر

آری همین بود صفت ذره پروری

بابافغانی
 
۱۸۶۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۴

 

... باید که یاد تنگ دلان قفس کنی

گردی بکوی دوست فغانی غزلسرا

خود را اگر بمرغ سحر همنفس کنی

بابافغانی
 
۱۸۶۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵

 

... به بازار غم او نقد هستی رازدم آتش

رسید آن شوخ و گفتا ای فغانی گرم سودایی

بابافغانی
 
۱۸۶۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۶

 

... چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی

فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت

مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی

بابافغانی
 
۱۸۶۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۷

 

... تو زلف داده تاب بسودای کیستی

بزمی پر از پریست فغانی تو در میان

دیوانه ی کدامی و شیدای کیستی

بابافغانی
 
۱۸۶۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸

 

... هنوزش صد نظر بر بی گناه خویشتن بودی

ازین چابک سواران گر فغانی داشتی بختی

سرش هم در رکاب پادشاه خویشتن بودی

بابافغانی
 
۱۸۶۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹

 

... نوبهاران داشت بلبل در چمن گلبانگ عشق

حالیا دارد فغانی این نوا بهر گلی

بابافغانی
 
۱۸۷۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۰

 

... می سوزم و نتوان زدن از بیم تو آهی

محروم ز طوف حرمت کیست فغانی

آواره غلامی ز در دولت شاهی

بابافغانی
 
۱۸۷۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱

 

... ببر ای حریف صحبت خبری بپیر خلوت

که اسیر شد فغانی بکمند نوجوانی

بابافغانی
 
۱۸۷۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲

 

... برغم بخت من مشتی خس و خاشاک بایستی

فغانی خانه ی دل بهر او چون ساختی خالی

دل پاک تو خلوتخانه آن پاک بایستی

بابافغانی
 
۱۸۷۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳

 

... ای گل گذار همدمی خار اندکی

رفتی بگشت باغ و من از در فغان کنان

سر بر نکردی از سر دیوار اندکی ...

... ای مرهم شکسته دلان التفات تو

رحم آر بر فغانی افگار اندکی

بابافغانی
 
۱۸۷۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴

 

... چه حریف خانه سوزی که بوقت ما فتادی

چو نساخت هیچکاری بمراد دل فغانی

برهت نهاده مسکین سر عجز و نامرادی

بابافغانی
 
۱۸۷۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵

 

... تا چراغ دیده شب زنده دار من شوی

بس کن این زاری فغانی تا کی از داغ فراق

گریه آموز دو چشم اشکبار من شوی

بابافغانی
 
۱۸۷۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۶

 

... علاج درد بیماران چو می پرسید لعل او

فغانی را در آن دم قوت گفتار بایستی

بابافغانی
 
۱۸۷۷

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را

 

... گر از نفس گل نشود بوی تو ظاهر

بلبل نکند این همه فریاد و فغان را

نقش خم ابروی تو در منظر دلها ...

... آزاده پر و بال گشاید طیران را

خاک قدم آل عبا باش فغانی

در روی زمین گر طلبی عزت و شان را ...

بابافغانی
 
۱۸۷۸

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام

 

... در آن روزی که هر مرغی بگلزاری مقرر شد

فغانی بلبل دستانسرا شد این گلستان را

خدایا تا بود در دفتر آل عبا ثابت ...

بابافغانی
 
۱۸۷۹

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در منقبت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام

 

... مرا این موهبت آمد ز بحر رحمت واهب

فغانی بلبل دستانسرای آل یس شد

بوصف غیر آمد از گلستان ازل تایب ...

بابافغانی
 
۱۸۸۰

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست

 

... لمعه ی شمس و قمر پرتو نور غرفست

سوز گفتار فغانی دل کوه آبله ساخت

این هنوز از جگر سوخته اش تاب و تفست ...

بابافغانی
 
 
۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۱۸۰