بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱
... ای دل اگر هزار تظلم نموده ای
هرجا که از پی تو فغانی کشیده آه
مستانه رفته ای و ترنم نموده ای
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲
... زین شیوه ها که وقت تکلم نموده ای
همچون فغانی از تو نگردم اگرچه تو
هردم ره دگر به من گم نموده ای
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳
... آری ترا به دست که بسیار دیده ای
امروز مستی تو فغانی فزون ترست
معلوم می شود که رخ یار دیده ای
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴
... گیرد به قدر حوصله هرکس کناره ای
بیچارگی ست کار فغانی و در غمش
هرکس کند برای دل خویش چاره ای
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵
... صنعت مکن که درد دل یار گشته ای
بر آستان عشق فغانی قرار گیر
بنشین به یک مقام که بسیار گشته ای
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶
... که دل فریب تر از شکر و فسون شده ای
ز غیرت که فغانی به خود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده ای
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۷
... آنها که در خیال خود اثبات کرده ای
حالا غنیمتست فغانی کنار کشت
خود را میان عرصه چرا مات کرده ای
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸
... عشقت گدا آرد برون گر پادشاه کشوری
خو کن فغانی در قفس بشکن پر و بال هوس
تا کی چو بلبل هر نفس نالان به باغ دیگری
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹
... هم ز لب تو این سخن به که شکون نهد کسی
رفت فغانی و همه سنگ رقیبش از پیست
شاید اگر از این ستم سر بجنون نهد کسی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰
... ای فتنه زمانه چه مستانه می روی
نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی
پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱
... زین چمن یوسف برون آورده پر خون دامنی
ای که پرسی صبر و آرام فغانی را که برد
جادوی مردم شکاری آهوی صید افگنی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲
... این اشک جگرگون نگر و چهره کاهی
هر صبحدم از گریه جان سوز فغانی
بر ماه زند خون جگر موج ز ماهی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳
... نخیزد از رهم گردی اگر طوفان شوم روزی
نهادم چون فغانی سر بدار عشق و وارستم
چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴
... عیش جاوید ز الطاف خداوند کنی
لذت عمر همینست فغانی که مدام
وصف جان بخشی آن لعل شکر خند کنی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵
... داری دعای خلق نگهبان چه می کنی
چون شد فغانی از هوس آن بدن هلاک
مستانه چاک ها به گریبان چه می کنی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۶
... این بشارت به کسی ده که بود زیستنی
آه جانسوز فغانی ز دل گرم مکش
دم نگه دار که بر جان خود آتش نزنی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷
... تخم امل بباغ جهان کشته یی ولی
جز بار دل فغانی از این کشته ندروی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸
... ز بیم یار نفرین رقیبم بر زبان آمد
فغانی این دعا شاید که بر گردون شود روزی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹
... چشم دارم که شب وصل نهد رو به درازی
کشته افتاده فغانی ز کمین ساختن تو
صید در خون جگر غرق و تو مشغول به بازی
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰
... از دل خبر ندارد و از عشق آگهی
بر خاک می نهم چو فغانی رخ نیاز
هر جا که بر زمین قدم ناز می نهی