گنجور

 
۱۸۲۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱

 

... ای دل اگر هزار تظلم نموده ای

هرجا که از پی تو فغانی کشیده آه

مستانه رفته ای و ترنم نموده ای

بابافغانی
 
۱۸۲۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

 

... زین شیوه ها که وقت تکلم نموده ای

همچون فغانی از تو نگردم اگرچه تو

هردم ره دگر به من گم نموده ای

بابافغانی
 
۱۸۲۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

... آری ترا به دست که بسیار دیده ای

امروز مستی تو فغانی فزون ترست

معلوم می شود که رخ یار دیده ای

بابافغانی
 
۱۸۲۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۴

 

... گیرد به قدر حوصله هرکس کناره ای

بیچارگی ست کار فغانی و در غمش

هرکس کند برای دل خویش چاره ای

بابافغانی
 
۱۸۲۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵

 

... صنعت مکن که درد دل یار گشته ای

بر آستان عشق فغانی قرار گیر

بنشین به یک مقام که بسیار گشته ای

بابافغانی
 
۱۸۲۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

... که دل فریب تر از شکر و فسون شده ای

ز غیرت که فغانی به خود زدی آتش

بگو چه شد که همه آفت و جنون شده ای

بابافغانی
 
۱۸۲۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۷

 

... آنها که در خیال خود اثبات کرده ای

حالا غنیمتست فغانی کنار کشت

خود را میان عرصه چرا مات کرده ای

بابافغانی
 
۱۸۲۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

... عشقت گدا آرد برون گر پادشاه کشوری

خو کن فغانی در قفس بشکن پر و بال هوس

تا کی چو بلبل هر نفس نالان به باغ دیگری

بابافغانی
 
۱۸۲۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

... هم ز لب تو این سخن به که شکون نهد کسی

رفت فغانی و همه سنگ رقیبش از پیست

شاید اگر از این ستم سر بجنون نهد کسی

بابافغانی
 
۱۸۳۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

... ای فتنه زمانه چه مستانه می روی

نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی

پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی

بابافغانی
 
۱۸۳۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱

 

... زین چمن یوسف برون آورده پر خون دامنی

ای که پرسی صبر و آرام فغانی را که برد

جادوی مردم شکاری آهوی صید افگنی

بابافغانی
 
۱۸۳۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

... این اشک جگرگون نگر و چهره کاهی

هر صبحدم از گریه جان سوز فغانی

بر ماه زند خون جگر موج ز ماهی

بابافغانی
 
۱۸۳۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

... نخیزد از رهم گردی اگر طوفان شوم روزی

نهادم چون فغانی سر بدار عشق و وارستم

چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزی

بابافغانی
 
۱۸۳۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

... عیش جاوید ز الطاف خداوند کنی

لذت عمر همینست فغانی که مدام

وصف جان بخشی آن لعل شکر خند کنی

بابافغانی
 
۱۸۳۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

... داری دعای خلق نگهبان چه می کنی

چون شد فغانی از هوس آن بدن هلاک

مستانه چاک ها به گریبان چه می کنی

بابافغانی
 
۱۸۳۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۶

 

... این بشارت به کسی ده که بود زیستنی

آه جانسوز فغانی ز دل گرم مکش

دم نگه دار که بر جان خود آتش نزنی

بابافغانی
 
۱۸۳۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷

 

... تخم امل بباغ جهان کشته یی ولی

جز بار دل فغانی از این کشته ندروی

بابافغانی
 
۱۸۳۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

... ز بیم یار نفرین رقیبم بر زبان آمد

فغانی این دعا شاید که بر گردون شود روزی

بابافغانی
 
۱۸۳۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۹

 

... چشم دارم که شب وصل نهد رو به درازی

کشته افتاده فغانی ز کمین ساختن تو

صید در خون جگر غرق و تو مشغول به بازی

بابافغانی
 
۱۸۴۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

... از دل خبر ندارد و از عشق آگهی

بر خاک می نهم چو فغانی رخ نیاز

هر جا که بر زمین قدم ناز می نهی

بابافغانی
 
 
۱
۹۰
۹۱
۹۲
۹۳
۹۴
۱۸۰