بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱
... بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲
... بکشت تشنه ی ما آب بی لجام رسان
چه ننگ و نام فغانی درآ به کوچه ی عشق
ز گریه سیل ببنیاد ننگ و نام رسان
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۳
... از غایت صفا شنود بوی پیرهن
در وادی فراق فغانی ز عین قرب
از هر گل و گیا شنود بوی پیرهن
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۴
... خالت نمود از شکن زلف مو به مو
لب بسته ای فغانی و احباب مستمع
طوطی تویی درین شکرستان سخن بگو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵
... رشته ی جان مرا وصلیست با هر موی تو
بسکه دارد غیرت وصلت فغانی روز وصل
پوشد اول دیده را از خویش و بیند روی تو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶
... بزمی که خفته اند حریفان بخواب خوش
خاموش به فغانی افسانه گو درو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷
... بر روی گلرخان در دل باز کرده یی
بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸
... که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو
فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹
... گلشن کویت که بزم عیش و جای خرمی ست
تا به کی باشد فغانی با دلی پرخون در او
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۰
... شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱
... باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲
... رخ اقبال من همچون مه از تو
سخن دانسته می گویی فغانی
زبان نکته گیران کوته از تو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳
... که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنت سرای خود چو که پهلو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۴
هرگز نیافت برگ گلی عندلیب تو
ای غنچه ی شکفته فغان از رقیب تو
تو شادمان بحسن و من از عشق داغ داغ ...
... می آید از علاج دلت بوی زندگی
دارد دم مسیح فغانی طبیب تو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵
... آموخته با خون شکاری عجب از تو
چون کشت تو شد خشک فغانی مخور اندوه
گریان چه هوا خواه بهاری عجب از تو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۶
... زینها که کشیدم من زار از سبب تو
این سوز نه از گرمی خونست فغانی
معلوم نکردیم که از چیست تب تو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷
... کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
فغانی رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حیات دیگران کم نیست خاک او
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸
... زان اسم اعظمی که بود بر نگین تو
آهی زدی چنانکه فغانی هلاک شد
فریاد از دل تو و آه حزین تو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹
... داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰
... مستانه می روی بخرابات عاشقان
راه پر آفتیست فغانی جریده رو