بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰
... کز تندباد حادثه صد زخم خورده ایم
صدره باشک گرم فغانی و برق آه
نقش خودی ز صفحه ی خاطر سترده ایم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱
... موی سیاه را که بماتم گذاشتیم
رفتیم چون فغانی ازین انجمن برون
عیش جهان بمردم بیغم گذاشتیم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲
... نهاده در قدم سرو جویبار بمیرم
بهار شد که درین باغ هر نفس چو فغانی
ز صورت فاخته و نغمه ی هزار بمیرم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
... این خرقه کز حرارت منزل شکافتیم
چون شد فغانی این همه زخم نهان درست
ما هم نه سینه با تو مقابل شکافتیم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴
... از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵
... چکنم گر نکنم سعی تنزل کشدم
نالد از درد فغانی و مرا دیده پر آب
چون نگریم که وفا نامه ی بلبل کشدم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶
... دل من نامه در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷
... به هر محفل که بی خود نام آن گل پیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸
... اثر چون نیست در فریاد من شب های تنهایی
فغانی تا به کی در ناله از فریادرس باشم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹
... بخت روز افزون ندارم طالع فیروز هم
درد و داغ عاشقی کردی فغانی اختیار
زار می میر از جفای گل رخان می سوز هم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰
... بس که شب ها ناله از بی مهری گردون کنم
بیت احزان فغانی کی شود بزم طرب
چند در هر گوشه فریاد از دل محزون کنم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱
... دست همت بعد ازین در دامن صحرا کشم
چون فغانی از دل سوزان و چشم اشکبار
شعله از دریا برآرم لاله از خارا کشم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲
مدام از آتشی آشفته حالم
فغان کز اختر بد در وبالم
سخن نشنیدم و عاشق شدم وای ...
... بحاجت می رسم خوبست فالم
چنان برگشتم از عشقش فغانی
که غیر از او نگنجد در خیالم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳
... کز بهر سجده بردن محراب شسته ایم
از یاد برده ایم فغانی غم جهان
زنگار دل به صحبت احباب شسته ایم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴
... سوزم که با تو دست در آغوش چون کنم
تاب دلم نماند فغانی و آن حریف
کاکل نمی کند ز سر دوش چون کنم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵
... بوی مراد از آن قد آزاده چون کشم
اکنون که گردنم چو فغانی ببندتست
بار سبو و منت سجاده چون کشم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶
... بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷
... در سایه ی درخت گل و بید خورده ایم
دل بسته ایم همچو فغانی بلطف دوست
از شاخ عمر میوه ی امید خورده ایم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸
... در راه دوست پا به علامت فشرده ایم
از ناله های گرم فغانی در آتشیم
وز آه سرد اهل کرامت فسرده ایم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹
... عجب که سرزنش از هیچ آفریده کشم
دلم رمیده فغانی کجاست همنفسی
که ناله یی بمراد دل رمیده کشم