گنجور

 
۱۷۲۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰

 

... کز تندباد حادثه صد زخم خورده ایم

صدره باشک گرم فغانی و برق آه

نقش خودی ز صفحه ی خاطر سترده ایم

بابافغانی
 
۱۷۲۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

... موی سیاه را که بماتم گذاشتیم

رفتیم چون فغانی ازین انجمن برون

عیش جهان بمردم بیغم گذاشتیم

بابافغانی
 
۱۷۲۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲

 

... نهاده در قدم سرو جویبار بمیرم

بهار شد که درین باغ هر نفس چو فغانی

ز صورت فاخته و نغمه ی هزار بمیرم

بابافغانی
 
۱۷۲۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳

 

... این خرقه کز حرارت منزل شکافتیم

چون شد فغانی این همه زخم نهان درست

ما هم نه سینه با تو مقابل شکافتیم

بابافغانی
 
۱۷۲۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴

 

... از جام باده آب طربناک می زدم

برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل

خوناب دیده از جگر چاک می زدم

بابافغانی
 
۱۷۲۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵

 

... چکنم گر نکنم سعی تنزل کشدم

نالد از درد فغانی و مرا دیده پر آب

چون نگریم که وفا نامه ی بلبل کشدم

بابافغانی
 
۱۷۲۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

 

... دل من نامه در دست گر بگشایمش روزی

شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم

بابافغانی
 
۱۷۲۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

 

... به هر محفل که بی خود نام آن گل پیرهن بردم

نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش

غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم

بابافغانی
 
۱۷۲۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

... اثر چون نیست در فریاد من شب های تنهایی

فغانی تا به کی در ناله از فریادرس باشم

بابافغانی
 
۱۷۳۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

... بخت روز افزون ندارم طالع فیروز هم

درد و داغ عاشقی کردی فغانی اختیار

زار می میر از جفای گل رخان می سوز هم

بابافغانی
 
۱۷۳۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰

 

... بس که شب ها ناله از بی مهری گردون کنم

بیت احزان فغانی کی شود بزم طرب

چند در هر گوشه فریاد از دل محزون کنم

بابافغانی
 
۱۷۳۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

 

... دست همت بعد ازین در دامن صحرا کشم

چون فغانی از دل سوزان و چشم اشکبار

شعله از دریا برآرم لاله از خارا کشم

بابافغانی
 
۱۷۳۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲

 

مدام از آتشی آشفته حالم

فغان کز اختر بد در وبالم

سخن نشنیدم و عاشق شدم وای ...

... بحاجت می رسم خوبست فالم

چنان برگشتم از عشقش فغانی

که غیر از او نگنجد در خیالم

بابافغانی
 
۱۷۳۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

 

... کز بهر سجده بردن محراب شسته ایم

از یاد برده ایم فغانی غم جهان

زنگار دل به صحبت احباب شسته ایم

بابافغانی
 
۱۷۳۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

 

... سوزم که با تو دست در آغوش چون کنم

تاب دلم نماند فغانی و آن حریف

کاکل نمی کند ز سر دوش چون کنم

بابافغانی
 
۱۷۳۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

... بوی مراد از آن قد آزاده چون کشم

اکنون که گردنم چو فغانی ببندتست

بار سبو و منت سجاده چون کشم

بابافغانی
 
۱۷۳۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

 

... بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم

جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا

که بی گلی بهوای بهار گشت کنم

بابافغانی
 
۱۷۳۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

 

... در سایه ی درخت گل و بید خورده ایم

دل بسته ایم همچو فغانی بلطف دوست

از شاخ عمر میوه ی امید خورده ایم

بابافغانی
 
۱۷۳۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

... در راه دوست پا به علامت فشرده ایم

از ناله های گرم فغانی در آتشیم

وز آه سرد اهل کرامت فسرده ایم

بابافغانی
 
۱۷۴۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

 

... عجب که سرزنش از هیچ آفریده کشم

دلم رمیده فغانی کجاست همنفسی

که ناله یی بمراد دل رمیده کشم

بابافغانی
 
 
۱
۸۵
۸۶
۸۷
۸۸
۸۹
۱۸۰