گنجور

 
۱۷۰۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

... غبار دامن رندان جامه چاک شدم

ز بسکه همچو فغانی کشیده ام دم سرد

اثر نماند ز من سوختم هلاک شدم

بابافغانی
 
۱۷۰۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

... زانجا بدرد و حسرت دامان خار بردیم

هنگامه ی فغانی برهم زدیم و او را

دست و گلوی بسته تا پای دار بردیم

بابافغانی
 
۱۷۰۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

... من که صید از دامگاه تاجداران می برم

از دل گرم فغانی می نویسم چند حرف

تحفه های جان گداز از بهر یاران می برم

بابافغانی
 
۱۷۰۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

 

... هرچند که پیشش شکر و قند شکستیم

در بندگی خواجه قدح نوش فغانی

کاین توبه به انعام خداوند شکستیم

بابافغانی
 
۱۷۰۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

 

... حالا به یک کرشمه ی مستانه سوختیم

بس خرمن مراد فغانی بباد رفت

ما غافلان در آرزوی دانه سوختیم

بابافغانی
 
۱۷۰۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

... در گوشه یی بپیش تو جامی نداشتم

روزی نشد که همچو فغانی ز جور بخت

فریاد صبح و گریه ی شامی نداشتم

بابافغانی
 
۱۷۰۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

... بران از غمزه افزون تا به کی تیغ تغافل هم

فغانی بیش ازین افغان مکن در گلشن کویش

دمی از ناله کردن می شود خاموش بلبل هم

بابافغانی
 
۱۷۰۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

... شب شراب اگر نیست ره ببزم تو این بس

که گوش دل چو فغانی به های و هوی و دارم

بابافغانی
 
۱۷۰۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

... دیده روشن ز سواد قلمت ساخته ام

چون فغانی زده بر هستی موهوم قدم

خویش را کشته ی تیغ ستمت ساخته ام

بابافغانی
 
۱۷۱۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

 

... هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم

امروز نشد دام ره آن طره فغانی

دیوانه ی آن سلسله از روز الستیم

بابافغانی
 
۱۷۱۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

... که بهر روشنی در چشم عقل خرده بین مالم

خیالست اینکه می گوید فغانی از سر مستی

که چشم خون فشان بر دامن آن نازنین مالم

بابافغانی
 
۱۷۱۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

 

... ای بی وفا ز وعده ی دور تو سوختم

داری هزار داغ فغانی و زنده یی

خوش در وفای جان صبور تو سوختم

بابافغانی
 
۱۷۱۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

... نمی گشتم چنین محروم اگر این ننگ می دیدم

فغانی کز فغان یک دم نیاسودی چه شد یارب

که او را دوش در بزم تو بی آهنگ می دیدم

بابافغانی
 
۱۷۱۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

... مبر حسرت به من ای آنکه از بزمش روی کشته

که من هم چون فغانی زود پهلوی تو می آیم

بابافغانی
 
۱۷۱۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

... در دل چو از تو صبر و تحمل ندیده ام

فکر دگر نماند فغانی بباز جان

عاشق بدین خیال و تأمل ندیده ام

بابافغانی
 
۱۷۱۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

... تویی برابرم امشب که هیچ خواب ندارم

گذشت گریه ام از حد چنین مسوز فغانی

که آب در جگر از دود این کباب ندارم

بابافغانی
 
۱۷۱۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

... بناز گفت که مستغنی از نیاز توام

چه جانگداز فغانی فسانه یی داری

بگو که سوخته ی حرف جانگداز توام

بابافغانی
 
۱۷۱۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

 

... بر آن بسیار دان خواهم که خوانم نسخه دردی

فغانی تا چه درگیرد دم سردی عجب دارم

بابافغانی
 
۱۷۱۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

... از برای آنکه همت بر غزالی بسته ام

چون فغانی صد ستم از دست هر دد می برم

بابافغانی
 
۱۷۲۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

... سوزدم هر بی وفا بهر نگاهی هر زمان

ای فغانی قدر آن دلجو کنون دانسته ام

بابافغانی
 
 
۱
۸۴
۸۵
۸۶
۸۷
۸۸
۱۸۰