امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۵
... آید از خنجر او مرد مبارز به نفیر
آید از نیزه او شیر دلاور به فغان
گر شود شاخ گل افروخته از ابر بهار ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۹
... گوش او گویی به کرمان بشنود بی واسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۵
... گه خشم او ز روم برآرد همی نفیر
گه سهم او ز ترک برآرد همی فغان
در هرکجا که هست اثرهای او پدید ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۷
... به شام رفت وز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام کند هند و ترک سال دگر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۰
... به هند داور هند و به روم قیصر روم
ز بیم خسرو کیهان همی کنند فغان
به جای عقل یکی را به مغز در شمشیر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۱
... بود در مشرق و در مغرب از او بود خروش
هست در مشرق و در مغرب از او هست فغان
شادباش ای به حقیقت ملک روی زمین ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۸
... که چون به جانب موصل رسید شاهنشه
به روم در ز نهیبش خروش بود و فغان
گرفت قیصر روم و سپاه او از بیم ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۹
... تو ایدری و از فزع جنگیان توست
درکاشغر مصیبت و اندر ختن فغان
سیماب شد تن چگلی ازنهیب سر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۰
... ایدری توشاد و خرم وز نهیب تیغ توست
هم به مصر اندر خروش و هم به روم اندر فغان
خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۱
... مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو
هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان
منت ایزد راکه در یک سال حاصل شد تورا ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹
... گفتا که مه قرار نگیرد به یک مکان
گفتم که از خط تو فغان است خلق را
گفتا خسوف ماه بود خلق را فغان
گفتم نشان آبله بر روی تو چراست ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۰
... همی ز بهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان ز کینه او
بلی کند همه کس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۵
... به شام رفت و ز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام کند هند را به سال دگر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۰
... تاکی نهم به دل بر از اندوه عشق داغ
تاکی کنم ز هجر بتان ناله و فغان
جان پرورم به دوستی و مدح صاحبی ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۶
... تن بدخواه و بداندیش تو چون ناله طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همه کس ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۸
... تا بر سر راه ای عجب پیش آمدم در تیره شب
دیدم دیاری با تعب مهمان جانی با فغان
مار اندر او ببریده دم عقل اندر او ره کرده گم ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۰
... من امشب همی بر سر کوی یار
زبهر دل و جان بر آرم فغان
مگر بر من عاشق مستمند ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۲
... گر نه بیدل گشت بلبل چون کند چندین خروش
ور نه عاشق گشت قمری چون کند چندین فغان
بوستان اکنون چو بزم خسروان آراسته است ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۹
... ندارم تاب تا پرتاب دارد سنبل مشکین
فغان زان نرگس و سنبل که از بی دادی هر دو
بلا بارید بر عشاق خاصه بر من مسکین ...
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۳
ای عشق تو عمرم به کران آوردی
ای هجر تنم را به فغان آوردی
ای دل تو مرا کار به جان آوردی ...