گنجور

 
۱۵۲۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

... دیوانه یی که بر سر آتش کباب بود

ساقی ز آه گرم فغانی مرو بتاب

او را چه اختیار گناه شراب بود

بابافغانی
 
۱۵۲۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

... چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد

ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه

سزای مردم بی درد خاک گور دهد

بابافغانی
 
۱۵۲۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

... جراحت دل رندان ز زخم تیر قضاست

فغان که کج نظران اینقدر نمی دانند

بعید نیست که آتش بعود زهره زنند ...

... چنانکه آب رز از آب زر نمی دانند

چه منزلست فغانی حریم کعبه ی عشق

که زمره ی حرمش ره بدر نمی دانند

بابافغانی
 
۱۵۲۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

... عشاق پریشان چو پیام تو نویسند

حاشا که ملایک دیت خون فغانی

در حوصله دانه و دام تو نویسند

بابافغانی
 
۱۵۲۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

... ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد

دگر زان لب چه می خواهی فغانی زین سخن گفتن

ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد

بابافغانی
 
۱۵۲۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

... که روزش آفتاب و شب مه از روزن فرود آید

فغانی جز بصاحبدل مخوان درس نظر بازی

چنین معنی کجا در طبع هر کودن فرود آید

بابافغانی
 
۱۵۲۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

... که چها در صفت کوهکنی ساخته اند

تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد

دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند

بابافغانی
 
۱۵۲۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید

شکایتی که ازو داشتم تمام شنید ...

... دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد

بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید

بابافغانی
 
۱۵۲۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

... اگر یک جرعه می نوشد روان اقرار می آرد

فغانی ماه شبگرد تو شب از عین عیاری

گذر در چشم بی خواب و دل بیدار می آرد

بابافغانی
 
۱۵۳۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

... بگرمی نفسش بر کنار بام کشید

بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق

نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید

بابافغانی
 
۱۵۳۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

... خونبارتر از دیده ی یعقوب نباشد

دل بد مکن از یار جفا پیشه فغانی

خوبی که جفایی نکند خوب نباشد

بابافغانی
 
۱۵۳۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

... نامش نشنیدیم ولی ننگ برآورد

صد کوه بلا زیر و زبر کرد فغانی

هر گاه که آهی ز دل تنگ برآورد

بابافغانی
 
۱۵۳۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

... بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود

نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ

ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود

بابافغانی
 
۱۵۳۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

... تا باز چه بنماید و زین خواب چه خیزد

اشک تو نیار گل مقصود فغانی

پیداست کزین قطره ی خوناب چه خیزد

بابافغانی
 
۱۵۳۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

... تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد

این بیخودی و مستی عشقست فغانی

اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد

بابافغانی
 
۱۵۳۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

... مسیحا یار و خضرش رهنمون و هم عنان یوسف

فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید

بابافغانی
 
۱۵۳۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

افغان که دل به هیچ مقامم نمی کشد

کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد ...

... بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد

جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند

همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد

بابافغانی
 
۱۵۳۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

... زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند

باده پنهان کن فغانی تا نگیرد نام بد

کیمیایی کان به صد تدبیر و حیلت ساختند

بابافغانی
 
۱۵۳۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

... بدست هر صنمی ساغری روان گردید

هوا خوشست فغانی حریف باده طلب

کنون که در همه جا مست می توان گردید

بابافغانی
 
۱۵۴۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

... از سر و کار جهان این قدری یافته اند

سرو جان باخت فغانی و نزد نقش مراد

خوش حریفان که ز دست تو سری یافته اند

بابافغانی
 
 
۱
۷۵
۷۶
۷۷
۷۸
۷۹
۱۸۰