گنجور

 
۱۵۰۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

... میی کزین قدح لاجورد می آید

ضرورتست فغانی وصال همنفسی

ز صد هزار یکی چون تو فرد می آید

بابافغانی
 
۱۵۰۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

... اگر ساقی دوران در میم افیون نیندازد

فغانی دل منه بر مهر گردون کاین ستم پیشه

نیفرازد سری تا آخرش در خون نیندازد

بابافغانی
 
۱۵۰۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

... هیکل و بازوی او دست دعای که شد

بر دل سخت که داشت آه فغانی اثر

هر نفس گرم او داغ جفای که شد

بابافغانی
 
۱۵۰۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

... بادا بقای پیر که از فیض جام او

افسانه ی فغانی مخمور شد بلند

بابافغانی
 
۱۵۰۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

... آیینه اسکندری از آب حیوان تیره شد

سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه

هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد

بابافغانی
 
۱۵۰۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

... آنچه بر دل جام صاف و ساقی مهوش کند

بلبل طبع فغانی در گلستان نظر

بهر تسخیر گلی این نغمه دلکش کند

بابافغانی
 
۱۵۰۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

... در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید

همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان

که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید

بابافغانی
 
۱۵۰۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

... غم و ندامت و حسرت بجان زنند شبیخون

چسان فغانی تنها به این سپاه برآید

بابافغانی
 
۱۵۰۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

... چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد

فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین

که در گل ماند اینجا هر که او آلوده دامن شد

بابافغانی
 
۱۵۱۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

... از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامی ندید

عمریست کاین دلبستگی دارد فغانی با بتان

هرگز گشاد کار خود از حلقه دامی ندید

بابافغانی
 
۱۵۱۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

... ز گرد نافه ی چینش ولی بخور دهد

یکیست درد فغانی و محنت ایوب

خدای عز وجلش دل صبور دهد

بابافغانی
 
۱۵۱۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

... کش ذره یی ز کوکب طالع سکون مباد

خود را تمام داد فغانی بدست عشق

آشفته دل ز وسوسه ی چند و چون مباد

بابافغانی
 
۱۵۱۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

... پروانه ی آشنا نگنجد

هر شام ز یا رب فغانی

در هفت فلک دعا نگنجد

بابافغانی
 
۱۵۱۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

... بس است دیگر ازین بیشتر نمی گنجد

مکش دراز فغانی حدیث و شور مکن

دگر به خلوت ما درد سر نمی گنجد

بابافغانی
 
۱۵۱۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

... چندانکه سبزه ام بلب بام تازه شد

می نوش و گل بریز فغانی که عاقبت

باغ هنر ز چشمه ی انعام تازه شد

بابافغانی
 
۱۵۱۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

... کانجا هزار آینه در گل نهاده اند

غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند

صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند

بابافغانی
 
۱۵۱۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

... بهر کجا که تو باشی بلا نمی گنجد

بدرد عشق فغانی خسته را دل تنگ

چنان پرست که یاد دوا نمی گنجد

بابافغانی
 
۱۵۱۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

... یاران مهربان غم یاران بجان خورند

می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست

جامی که دوستان برخ دوستان خورند

بابافغانی
 
۱۵۱۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

... باری بهواداری او عمر تبه کرد

نزدیکتر از سایه به او بود فغانی

بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد

بابافغانی
 
۱۵۲۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

... نومیدیم بسوخت بسی رغبتم نماند

اکنون که چون فغانیم افگندی از نظر

گر هم که داشتم هنری قیمتم نماند

بابافغانی
 
 
۱
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۷۸
۱۸۰