بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
... میی کزین قدح لاجورد می آید
ضرورتست فغانی وصال همنفسی
ز صد هزار یکی چون تو فرد می آید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸
... اگر ساقی دوران در میم افیون نیندازد
فغانی دل منه بر مهر گردون کاین ستم پیشه
نیفرازد سری تا آخرش در خون نیندازد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
... هیکل و بازوی او دست دعای که شد
بر دل سخت که داشت آه فغانی اثر
هر نفس گرم او داغ جفای که شد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
... بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
... آیینه اسکندری از آب حیوان تیره شد
سوزد فغانی ته بته پیش تو از شرم گنه
هم در خور آتش بود دل چون ز عصیان تیره شد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
... آنچه بر دل جام صاف و ساقی مهوش کند
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه دلکش کند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
... در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
... غم و ندامت و حسرت بجان زنند شبیخون
چسان فغانی تنها به این سپاه برآید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵
... چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد
فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین
که در گل ماند اینجا هر که او آلوده دامن شد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
... از من زبونتر در جهان رسوا و بدنامی ندید
عمریست کاین دلبستگی دارد فغانی با بتان
هرگز گشاد کار خود از حلقه دامی ندید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
... ز گرد نافه ی چینش ولی بخور دهد
یکیست درد فغانی و محنت ایوب
خدای عز وجلش دل صبور دهد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
... کش ذره یی ز کوکب طالع سکون مباد
خود را تمام داد فغانی بدست عشق
آشفته دل ز وسوسه ی چند و چون مباد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
... پروانه ی آشنا نگنجد
هر شام ز یا رب فغانی
در هفت فلک دعا نگنجد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
... بس است دیگر ازین بیشتر نمی گنجد
مکش دراز فغانی حدیث و شور مکن
دگر به خلوت ما درد سر نمی گنجد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱
... چندانکه سبزه ام بلب بام تازه شد
می نوش و گل بریز فغانی که عاقبت
باغ هنر ز چشمه ی انعام تازه شد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲
... کانجا هزار آینه در گل نهاده اند
غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند
صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
... بهر کجا که تو باشی بلا نمی گنجد
بدرد عشق فغانی خسته را دل تنگ
چنان پرست که یاد دوا نمی گنجد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
... یاران مهربان غم یاران بجان خورند
می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست
جامی که دوستان برخ دوستان خورند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
... باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶
... نومیدیم بسوخت بسی رغبتم نماند
اکنون که چون فغانیم افگندی از نظر
گر هم که داشتم هنری قیمتم نماند